۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

آواتار

اگه کسی بهت گفت اسب، بهش بگو حرومزاده عوضی؛ اگه برای بار دوم بهت گفت اسب. طوری بزنش که نتونه بلند شه؛ اگه برای بار سوم بهت گفت اسب، دیگه وقتش شده که یه زین برای خودت دست و پا کنی.

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

Divinorum

mpm7.com

۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

Epica

Memory

Cry For The Moon

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

Simple Thoughts of a Complex Mind

افکار بسط نیافته‌ی یک ذهن درهم‌پیچیده
دو روزه مدیتیشن نکردم. عوضش دارم خر می‌زنم. در واقع می‌خوام که خر بزنم ولی عموماً دارم بالاگردی می‌کنم و با جوجه حزبل‌ها کل می‌کنم و هی به خودم می‌گم تو باید الان در حال خر زدن باشی و این می‌شه که بیشتر بالاگردی می‌کنم و بیشتر با حزبل‌ها و چپ‌های عقب مونده و محافظه‌کارهای لج‌دربیار کل می‌کنم برا همین نمی‌تونم مراقبه کنم چون استرس می‌گیرم که پس‌فردا امتحان دارم ولی هنوز هیچی نخوندم و فرصت مراقبه ندارم و وقتی می‌کنم هم وسطش دلم شور پروژه‌های عقب افتاده رو می‌زنه و از طرفی این چهار تا یعنی امتحان و پروژه‌ها و مدیتیشن و وقت هدر دادن و استرس ناشی از اون و البته هزار تا چیز دیگه روی هم تاثیر متقابل می‌ذارن و یه آش شله‌قلمکاری می‌سازن که بیا و ببین. خلاصه حال روحی آدم انقدر کامپلکسه که وقتی می‌پرسی "در چه حالی از اون لحاظ؟" بهترین کار اینه که به جای این چرت و پرت‌ها که الان داری می‌خونی یه کلمه بگم الان تو ماشینم و هر دو تا یه نفس راحت بکشیم و خلاص.
بعد تو جواب می‌دی: "امروز همان فرداییست که دیروز نگرانش بودی. همه چی درست می‌شه، می‌دونی که حتماً‌می‌تونی پس موفق می‌شی... روی چاکرای ریشه‌ت تمرکز کن کمکت می‌کنه. دعا می‌کنم موفق باشی."
و من در حالی که دارم ظرف می‌شورم به این آدم‌هایی فکر می‌کنم که آخر مهمونی با خنده می‌رسن و در حالی که ما داریم مافیا بازی می‌کنم آستین‌ها رو بالا می‌زنن و تلمبار ظرف‌ها رو می‌شورن و انقدر این کارشون ضدحاله که مافیاها از حرصشون و پلیس‌ها با خنده بازی رو به هم می‌زنن و شروع می‌کنن به جمع و جور و رفت و روب خرابکاری‌هایی که از عصر تو پارتی سر خونه آوردن. بعد که sms تو رو می‌خونم اولش می‌گم ای خدا این دختره‌ی جقله باز داره واسه من مثبت بازی درمیاره. می‌گه بشین رو شاکتیت تمرکز کن و منم برات دعا می‌کنم. آخه هم داره زیره به کرمون میاره هم واسه من اسم دعا میاره. اونم چی؟ مراقبه‌ی شاکتی! ای خدا! صاف داره کورتون‌های درونیم رو خنثی می‌کنه. بعد می‌گم که بد فکری هم نیست یه کم بشینم رو فاصله‌ی بین مقعد و آلت تناسلیم تمرکز کنم بلکه یه ذره آروم بشم. حالا قبولش ندارم که ندارم به درک وقتی کار می‌کنه. همیشه شعبون یه دفعه هم شاکتی! پس تصمیم می‌گیرم این نوشته‌ها رو پست کنم و بالاترین هم نرم و بعد از یه ذره مراقبه برم جاوا بخونم. ولی خب نمی‌تونم درک کنم. چی‌کار کنم درکشون نمی‌کنم. من اصلاً این آدم‌های ظرف‌شور آخر مهمونی رو درک نمی‌کنم. آدم اگه کارما یوگا هم بخواد بکنه می‌تونه پاشه بره درکه در بطری پلاستیکی جمع بکنه آخه واسه چی پامی‌شی آخر مهمونی میای آستین بالا می‌زنی و واسه حال ما رسید دریاف شد صادر می‌کنی؟ آخرین چیزی هم که لازمه بگم اینه که مزیت بزرگ شب امتحان اینه که خواب آدم تنظیم می‌شه.

۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

مارس ولتا : میکروفن رو قورت بده!

گروه آمریکایی پروگرسیو راک مارس ولتا (Mars Volta) توسط سدریک بیکسلر (Cedric Bixler-Zavala) (وکال - درامز - شعر و آهنگ‌ساز) و عمر رودریگز (Omar Rodriguez-Lopez) (گیتار) در سال 2001 پایه گذاری شد. شهرت این گروه که عناصر جاز و پانک و موسیقی آمریکای لاتین در کارهاشون زیاد به چشم می‌خوره در اجراهای تند و وحشیانه و "های" بودن و فضاهای مربوط به مواد مخدر توی اکثر اجراهاشونه. از این گروه تا حالا سه تا آلبوم و دو تا EP بیرون اومده.
اشعاری که سدریک بیکسلر به انگلیسی و اسپانیش می‌گه گاهی وقت‌ها از مرز انتزاعی و عجیب و غریب بودن هم رد شده و به کل بی معنی به نظر میاد. اجراهاش روی سن هم معمولاً خیلی عجیب و غیر عادیه. سدریک توی کنسرت‌ها دور خودش می‌چرخه، میکروفن رو پرت می‌کنه و به سر و کله‌ی این و اون می‌زنه (یک بار سر یکی از اعضای گروهش رو شکسته!) و گاهی حتی میکروفن رو تا دسته می‌بلعه، روی زمین می‌خزه یا غلط می‌زنه یا پشتک و وارو می‌زنه یا سینه خیز و نیمه بیهوش از یک طرف سن به طرف دیگه می‌ره و اداهای مسخره و عجیب و غریب در میاره و معمولاً به حد مرگ های و نشئه‌ست. اشعار و فضای آلبوم اول مارس ولتا(De-Loused in the Comatorium) بیشتر حول و حوش مواد مخدر و به کما رفتن یکی از دوست‌های قدیمی‌شون ناشی از همین مساله است. در سال 2003 بعد از مرگ ناشی از overdose هروئین یکی از اعضای فنی و صدابردار گروهشون و نیمه کاره موندن اولین توری که به همراه Red Hot Chili Peppers در حال انجام بود، سدریک و عمر مواد رو کنار گذاشتن (یا حداقل مواد سنگین رو کنار گذاشتن!).
از آلبوم دوم گروه (Frances the Mute) در سال 2005 در هفته‌ی اول با 123 هزار نسخه فروش و صعود تا رتبه‌ی چهارم Billboard album charts استقبال زیادی شد. در این آلبوم به خصوص قطعه‌ی بیوه (The Widow) خیلی معروف شده و نقدهای مثبتی هم گرفته. فکر کنم تقریباً اکثر طرفداران جدی پروگرسیو راک کلیپ این قطعه رو تا حالا دیده باشن. کلیپ L'Via L'Viaquez که این پایین می‌ذارم یه نسخه‌ی کوتاه از قطعه‌ی اصلیه و قطعه مورد علاقه من تو این آلبوم همینه.
آلبوم سوم (Amputechture) سال 2006 منتشر شده و آلبوم چهارمشون به نام The Bedlam in Goliath هم قراره امسال منتشر بشه.
نکته‌ی نهایی این که موسیقی مارس ولتا معمولاً دارای کنتراست صوتی خیلی زیادیه و بالا و پایین رفتن‌های خیلی تند و طولانی داره و خیلی‌ها نمی‌تونن تحملش کنن. توی قطعه‌های بلند عموماً اواخر آهنگ ممکنه سرتون رو بکوبین به دیوار یا احساس کنین با مته دارن جمجمه‌تون رو سوراخ می‌کنن و معمولاً دیده شده هنگام گوش دادن به کل آلبوم بعد از سپری شدن حدود دو سوم زمان هر قطعه تا شروع قطعه‌ی بعدی متناوباً آرزوی مرگ می‌کنید! خلاصه اگه تا حالا آلبوم‌های مارس ولتا رو گوش ندادین زیاد به خودتون مطمئن نباشین و به راک و متال‌باز بودنتون زیاد تکیه نکنین! اگه اعصابتون زیاد میزون نیست یا تو شرایط نرمالی نیستین بهتره بی‌خیالش بشین و یه چیز مربوط به آدمیزاد گوش کنین! اگر هم طرفدار راک و متال نیستین که اصلاً بی‌خود کردین تا اینجا رو هم خوندین. سریع اون X قرمز بالا سمت راست رو بزنین تا کار دست خودتون ندادین. این چیزها مربوط به آدمیزاد نیست. خطرناکه. قابل شنیدن نیست. چرنده. سریع پنجره رو ببندین لطفاً.

L'Via L'Viaquez

L’ Via
Hija de Miranda
Tu Apellido se cambió
L’ Via
Sin Ojos me quieres dar
Una historia sin mi madre
Solo tengo que decirte
El dolor de noche dice
Solo se quedo el vestido
Le lave la sangre

L’ Via
No dejes de descansar
En la calle caminas
Quien te va a perseguir
L’ Via
Te quieren matar
Dientes de Machete
Cabezas de gallo

L’ Via
Durmiendo en paz
Abre los ojos
Todo cambiará
L’ Via
Soñado de venganza
Y yo te lo juro
Lo van a pagar
Blackmailed, she fell off every mountain
The ones they tightly wrapped in tape
In her eraser sang the guilty
As it made the best mistakes
And with every body that I find
And with every claymore that they mine
I won’t forget who I’m looking for
Oh mother help me I’m looking for

L ‘ Via
Hija de Miranda
Tu apellido se cambió
L’ Via
Sin ojos me quieres dar
Una historia sin mi madre
Solo tengo que decirte
El dolor de noche dice
Solo se quedo el vestido
Le lave la sangre

Blackmailed, she fell off every mountain
The ones they tightly wrapped in tape
In her eraser sang the guilty
As it made the best mistakes
And with every body that I find
And with every claymore that they mine
I won’t forget who I’m looking for
Oh mother help me I’m looking for
Solo tengo
Una hora
Y me duermo
Terminado
Por veinte y cinco
Años pasaron
Siguen los cuerpos
Aqui temblando
Tome la sangre
Comi el cuerpo
Mis lagrimas
Quiebra el espejo

When all the worms come
Crawlin out of your head
Telling you
Don’t you be afraid
When all the worms come
Crawlin out of your head
Telling you
Don’t you be afraid

Blackmailed she fell off every mountain
The ones they tightly wrapped in tape
In her eraser sang the guilty
As it made the best mistakes
Shark kites got tangled in the moleskin
Urgent plea of escape
A mouth to mouth on the chalkboard
Written in fingernail distaste
And with every body that I find
And with every claymore that they mine
I won’t forget who I’m looking for
Oh mother help me I’m looking for

Blackmailed she fell off every mountain
The ones they tightly wrapped in tape
In her eraser sang the guilty
As it made the best mistakes
And with every body that I find
And with every claymore that they mine
I won’t forget who I’m looking for
Oh mother help me I’m looking for

این هم چند تا دیگه از ویدیوهای مارس ولتا روی یوتوب:

- بیوه (The Widow)

- Televators

- اجرای زنده‌ی coachella به همراه مقادیر معتنابهی سینه‌خیز و غیره!

- cicatriz esp live : یک اجرای درخشان به همراه تناول میکروفن و مخلفات!

- یه نسخه‌ی کامل 8:22 دقیقه‌ای از همین قطعه‌ی L'Via L'Viaquez

- اجرای زنده‌ی دو قطعه‌ی Son et Lumiere و Inertiatic esp
آلبوم De-Loused in the Comatorium با این دو قطعه شروع می‌شه که جزو قطعات مورد علاقه‌ی من هم هست. البته این اجرا نسبت به ضبط استودیویی همین دو قطعه خیلی ضعیف‌تره!


(سایت رسمی مارس ولتا - سایت فلش - در ویکیپدیا)

۱۳۸۶ مرداد ۹, سه‌شنبه

قوانین لینک‌بازی

تبادل لینک به هیچ وجه پذیرفته نمی‌شود. لطفاً اصرار نفرمایید.
(حتی شما دوست عزیز)

توضیح بدیهی: تنها وبلاگ‌هایی رو لینک خواهیم کرد که دلمون بخواهد.

تبصره 1 : حالا عجالتاً شما لینک ما رو بذارین ببینیم چی می‌شه.
تبصره 2 : حتی اگه از وبلاگتون خوشمون بیاد و لینک ما رو هم گذاشته باشید ولی بای نحو کان درخواست تبادل لینک بدین دیگه هرگز لینکتون نخواهیم کرد.
(بله! حتی شما دوست عزیز!)
تبصره 3 : به ک.ض.ب هرگز لینک نخواهیم داد.

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

ایستگاه کینگزکراس

-اما تو می‌خواهی که من برگردم؟
دامبلدور گفت: فکر می‌کنم که اگر تو انتخاب کنی که برگردی، این شانس وجود دارد که او کارش برای همیشه تمام شود. من نمی‌توانم قول آن را بدهم. اما این را می‌دانم که تو نسبت به او ترس کمتری برای برگشت به اینجا داری.
هری دوباره به موجود ناقصی که زیر سایه صندلی می‌لرزید و صدا می‌داد نگاه کرد.
-به مردگان ترحم نکن هری. برای زنده‌ها و بیشتر از همه برای کسانی که بدون عشق زنده‌اند ترحم کن. با برگشتت می‌توانی مطمئن شوی که افراد کمتری صدمه ببینند، خانواده‌های کمتری از هم پاشیده شوند. اگر این به اندازه کافی برایت مهم باشد، آن‌وقت ما باید برای حالا از هم خداحافظی کنیم.
هری سر تکان داد و آه کشید. ترک کردن اینجا نمی‌توانست به سختی وارد شدن به جنگل باشد. اما اینجا گرم و نورانی و آرام بود و او می‌دانست که به سمت درد و ترس از فقدان‌های بیشتر برمی‌گردد. او ایستاد و دامبلدور هم همان کار را کرد و آن‌ها برای زمان زیادی به یکدیگر نگاه کردند.
هری گفت: آخرین چیز را به من بگو. آیا اینجا واقعی است؟ یا همه این‌ها در مغز من رخ داده است؟
دامبلدور به او لبخند زد و صدای او در گوش هری، اگر چه مه درخشان زیاد می‌شد و هیکل او را می‌پوشاند، قوی شنیده شد:
-البته که این‌ها در مغز تو اتفاق می‌افتد هری، اما چرا این موضوع باید به معنای آن باشد که این‌ها واقعی نیست؟

Harry Poter And The Deathly Hallows
- هری پاتر هفت تازه رو تموم کردم و فعلاً برای قضاوت درباره‌اش زوده. مثل وقتی که از سینما بیرون میام و از فیلم بدم هم نیومده ولی نمی‌تونم درباره‌اش نظر بدم. باید کمی زمان بگذره، کمی از داستان فاصله بگیرم و کمی در من ته‌نشین بشه تا بتونم چیزی درباره‌اش بگم. فعلاً فقط می‌تونم بگم تصویری‌ترین کتابی بود که تا به حال خونده بودم. تمام مواقع داستان رو نمی‌خوندم، می‌دیدم.
- این تیکه که نقل قول کردم رو خیلی دوست داشتم. من رو یاد اون ایستگاه قطار بدون خروجی توی فیلم ماتریکس می‌ندازه.
- دید رولینگ تو این کتاب خیلی انسانی بود. حتی برای ولدمورت هم دلت می‌سوخت یه جاهایی. تاثیرگذارترین شخصیت هم برای من فعلاً که اسنیپه.
- نه! می‌تونم نظرم رو بگم! قطعاً فوق‌العاده بود! حتی هپی‌اند دوست‌داشتنی‌ش! قرار نیست که همه‌ی کتاب‌های فانتزی مثل بک تموم بشن!
با تشکر از خانم رولینگ، وبلاگ هری‌پاتر2000، بالاترین، خانم ویدا اسلامیه، کتاب‌فروشی‌های محل، شهرکتاب، دوستان و آشنایانی که در طول این هفت هشت سال در امر خطیر هری پاتر خونی با ما یار و همراه بوند و خانواده محترم رجبی.

اما مهم نيست؛ به هر حال انتشار آخرين جلد اين کتاب باعث شد که يک عده آدم خوشحال و سرحال در تاريکي آن کوچه، برق چشم هاي مشتاق همديگر را ببينند و باور کنند که جادوي قصه نويسي و داستان گويي هنوز زنده است و مي تواند چنين اجتماعات بي نظيري را ايجاد کند. و ضمناً شما آقايان و خانم هايي که در تمام سال هايي که اين داستان ها منتشر مي شدند، به خوانندگانش خنديديد و دائم اه و پيف کرديد، شما که هنوز هم فکر مي کنيد اينها يک مشت داستان هاي بچگانه و پيش پا افتاده اند، شما که از شکسپير و جويس و داستايوفسکي پايين تر نمي آييد هر چند که بعيد مي دانم همان ها را هم خوانده باشيد، شما که توصيه مي کنيد ما نبايد به اين داستان ها توجه کنيم چون افسانه هاي کهن خودمان و داستان خاله سوسکه بهتر از هري پاتر است، و شما که فکر مي کنيد دوست داشتن هري پاتر يک مد زودگذر است و هياهوست و جنجال است و از اين حرف ها، ناچارم براي همه تان ابراز تاسف عميقي بکنم.

خيلي متاسفم. با اين تصورات ، خودتان را از لذت بزرگي محروم کرديد. ديگر جبران پذير هم نيست، چون جلد آخر منتشر شد و تمام شد و رفت و شما ديگر اين شانس را از دست داديد که دل تان براي سرنوشت نهايي آدم هاي اين داستان شور بزند. حالا با خيال راحت برويد به زندگي تان برسيد. بچسبيد به همين تصور که اينها يک مشت خيالات و اوهام اند. متاسفانه شما هم از همان گروه آدم ها هستيد که فکر مي کنند اتومبيل و دودکش و کارخانه و سياست و آجر و لوله و بانک و دسته چک از اژدها و غول و لرد سياه و جن خانگي و پري هاي محبوس در قصرهاي سر به فلک کشيده واقعي تر و جدي ترند. متاسفم که اين قدر بدسليقه ايد. +

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

زاویه دید

هی!
اون مستطیل سفیده منم!
geni.comتا حالا خودم رو از این زاویه نگاه نکرده بودم!
بامزه نیست؟
+

دریای بی‌انتهای حماقت

funny spam

۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه

بالاموزیک

بالاموزیکبرخی کاربران بالاترین به شدت پایه‌ی ایجاد بخشی به نام بالاموزیک هستند. این موضوع ممکن است خیلی داغ نباشد ولی چون بخشی برای موضوعات نیمه داغ-همیشه داغ در بالاترین وجود ندارد به ناچار در بخش موضوعات داغ قرار گرفت.
- بحث درباره این موضوع در بالاترین
پ.ن: عمرش به دنیا نبود :)

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

راز

امروز برای چندمین بار فیلم مستند راز از سینما چهار پخش شد. خلاصه‌ی حرفش اینه که به چیزی که می‌خواهید فکر کنید نه چیزی که نمی‌خواهید. مثلاً من به شدت از این که x به من اعتماد نمی‌کنه و حرفم رو قبول نمی‌کنه و حرف‌های خودش رو با من در میون نمی‌ذاره ناراحتم. x هیچ نقش مهمی تو زندگی من نداره و در حد یک دوست معمولیه ولی من دائماً به این فکر می‌کنم که چرا نمی‌تونم بهش بقبولونم دارم راست می‌گم؟ چرا هر چیزی که من می‌گم برعکسش رو باور می‌کنه؟ چرا مجبورم برای این که وادارش کنم کاری رو انجام بده مجبورم بگم برعکسش رو انجام بده تا اون کار رو انجام بده؟ چرا به من اعتماد نداره؟ چرا نمی‌تونم منطقم رو بهش اثبات کنم؟ چرا این قدر احمق و بدبینه؟ چرا نمی‌خواد بفهمه من خیر و صلاحش رو می‌خوام؟ چرا حرف من رو باور نمی‌کنه؟ چرا نمی‌فهمه؟ چرا حرف من رو باور نمی‌کنه؟ چرا نمی‌فهمه؟ چرا نمی‌فهمه؟ چرا...
متوجه می‌شین داره چه اتفاقی می‌افته؟ این داستان واقعیه. من دائماً دارم به خودم و x و تمام کائنات تلقین می‌کنم که x به من اعتماد نداره. فیلم راز می‌گه این کار باعث می‌شه دقیقاً اون همین طوری عمل کنه. من با این فکرهام دارم این موج منفی رو به تمام کائنات و البته x ارسال می‌کنم و اون‌ها هم این موج رو دریافت می‌کنند و بهش جواب می‌دن.
ظاهراً دو تا راه حل وجود داره.
1- گور بابای x. به کسانی فکر می‌کنم که حرف‌های من رو قبول می‌کنند و به من اعتماد می‌کنند. به اون سه نفری فکر می‌کنم که دیشب بعد از فیلم بهم sms زدند و به خاطر این که گفته بودم فیلم رو ببینین تشکر کردن. انرژیم رو می‌ذارم روی آدم‌ها و چیزهای مثبت. هی به منفی‌ها فکر نمی‌کنم. w,y,z شماها چه قدر آدم‌های دوست‌داشتنی‌ای هستید. من عاشق شماهام. شماها خیلی منطقی و فهمیده و دوست‌داشتنی هستید. من به شماها علاقه و اعتماد دارم و شماها هم متقابلاً من رو دوست دارید و بهم اعتماد دارین. من قدرت بیان و منطق خوبی دارم و حرف‌هام دیگران رو مجاب می‌کنه.
2- به این فکر می‌کنم که x از این به بعد به من اعتماد می‌کنه. این صحنه رو تجسم می‌کنم. هی این فکر رو مزه می‌کنم که x حرف‌های من رو باور می‌کنه و میاد از من به خاطر لطفی که بهش کردم تشکر می‌کنه. این صحنه رو بارها و بارها توی ذهنم حس می‌کنم. x داره حرف‌هام رو با علاقه گوش می‌کنه. x کاری رو که می‌گم انجام می‌ده. x آدم مثبتیه و ما هر دو به هم علاقه داریم و احترام می‌گذاریم.
فیلم راز می‌گه من به هر چیزی فکر کنم دارم به کائنات سیگنال‌هایی می‌فرستم و کائنات هم اون‌ها رو دریافت و اجرا می‌کنه. مهم اینه که من چه سیگنالی می‌فرستم.

"چه شما فکر کنید می‌توانید چه نمی‌توانید، در هر صورت حق با شماست"

تکنیک مراقبه هم همین‌طوریه. وقتی شما متوجه شدید دارین فکر و گفتگوی درونی می‌کنید، راه رهایی ازش این نیست که نفی یا ردش کنید یا سعی و تلاش کنید فکر نکنید. این کار فقط یک فکر به فکر قبلی اضافه می‌کنه و اون هم سرزنش خود و سوژه فکره و فکر با شدت بیشتری خودش رو جلو می‌اندازه. روش درست اینه که این گفتگوی درونی رو هم ببینید. نفیش نکنید. بپذیرینش و بدون عناد تنها ببینیدش و هر وقت متوجه شدید فکر به شما غلبه کرده و از واقعیت زمان حال غافل شدید دوباره تمرکزتون رو برگردونید به هر آنچه که در لحظه اتفاق می‌افته و واقعیه. به حذف فکر مزاحم و غیر واقعی تمرکز نکنید. به واقعیت تمرکز کنید و فکر خودش می‌ره.
از استاد ذن پرسیدند چه کار کنیم که فکر مزاحم کنار برود؟ به کوهی که از پنجره دیده می‌شد اشاره کرد و گفت به کوه نگاه کنید، فکر خودش می‌رود.

۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه

کافه‌شرق، اینجا و اکنون

کافه شرق این هفته عجب چیز پرباری بود! انقدر خوب بود که وقتی امروز صبح بیدار شدم و از لای پلک‌های نیمه باز صفحه اولش رو دیدم تا یک ساعت و نیم بعد چشمم به چیزی غیر از کافه شرق نیفتاد و این‌طوری شد که از ورزش و مراقبه‌ی صبحم افتادم و تنها فرصت کردم یه دوش هول هولی بگیرم و یه چای ولرم بریزم و بیام پای کامپیوتر تا ویروس به اشتراک گذاری چیزهای خواندنی رو ارضا کنم و پا روی قولم بذارم که نباید بیام پای کامپیوتر. اعتیاد واقعاً آدم رو از زندگی دور می‌کنه.

1- شما هم نقاب مي‌زنيد

حكايت امروز ما آغاز كسل‌كننده‌اي دارد. (نه اينكه پايانش خيلي پرهيجان است!) وزارت ارشاد طي بيانيه‌اي از اكران فيلم نقاب كه‌«موجبات تالم و تاثر ملت شريف و آزاده ايران را فراهم آورد» عذرخواهي كرد.
قرار نيست از نقاب دفاع كنم. احتمالاً فيلم قابل دفاعي نباشد اما وقتي وزارت ارشاد اينگونه وارد صحنه مي‌شود و با صراحت تا پاي زير سوال بردن يكي از ادارات تابعه خود نيز پيش مي‌رود و براي آنها خط و نشان مي‌كشد («با كساني كه در صدور مجوز نمايش فيلم نقش داشته‌اند به طور جدي و قاطع برخورد خواهد شد»)، آدم به دو نتيجه متفاوت مي‌رسد:
1- وزارت ارشاد چقدر دلسوز تالمات و تاثرات روحي ملت است.2- سمبه طرف چقدر پرزور است!

2- تكمله‏اي بر آداب پيپ کشيدن : نه هر که سر بتراشد قلندري داند
مصرف دخانيات، در هر شكل و اندازه و روشش براي تندرستي زيان‏آور است و به قول خواجه «كار بد مصلحت آن است كه مطلق نكني.» تبديل سيگار به سيگار لايت يا افتادن روي خط چپق يا تفنن با قليان، باي نحو كان، كار خطرناكي است و عقل سليم حكم مي‏كند كه از آن دوري كرده و بدن را به جاي آلوده كردن با قطران و نيكوتين و... با ليمو شيرين و پسته و شير هويج و - حتي - معجون سرحال آورد و قوي كرد و مقدمات سلامتي را فراهم آورد. اما متاسفانه بعضي از مردم، خاصه نويسندگان و نقاشان و شاعران، اراده ضعيفي دارند و به جاي همنشيني با ويتامين‏ها و گوش سپردن به اوامر و نواهي پزشكان، عامدانه، با كلنگ دخانيات به تخريب قفس تن مشغول مي‏شوند و چنان در ويراني اين قفس مي‏كوشند كه مرغ جان به اندك بهانه‏اي پرواز خواهد كرد... اما اگر مرگ را معادل هلاكت نگيريم، چه بسا اين ويراني قفس تن، جاي اشكال هم نداشته باشد كه فرمود: «آنكه مردن پيش چشمش تهلك است / نهي لاتلقوا بگيرد او به دست.»

پيپ كشيدن قبل از اينكه يك عمل صرف تدخيني باشد، يك سرموني و مراسمي است كه بايد آداب آن را ياد گرفت و به‌كار برد. اينكه مدام چپقتان خاموش شود و هي پشت هم كبريت بكشيد و فندك بزنيد، اينكه هي آشغالي توي دسته چپق گير كند و مجبور شويد با سوزن و سنجاق و دستمال به جان پيپ بيفتيد، اينكه دور و بر خود را از ابزار گران و بي‏خاصيت كه فقط مبتدي‏ها از آنها استفاده مي‏كنند، پر كنيد، اينكه پيپ كشيدنتان به تفاخر و افاده بينجامد، اينكه سرِ راه دود پيپ، انواع فيلتر و كريستال و ذغال قرار دهيد و... اينها همه يعني اينكه داريد به آداب پيپ‏كشي اهانت مي‏كنيد و حرمت سرموني را از بين مي‏بريد. پيپ، سيگار نيست كه حتي توي مستراح هم بشود به آن پك زد. پيپ كشيدن يك رفتار محترمانه‏اي است كه بايد به جزئيات آن نيز احترام گذاشت.

3- درباره ژان‌والژان‌ها و طلاهايي كه زير زباله شرارت نهفته‌اند : آه سوفيا؛ ما بخشوده خواهيم شد
اراذل براي جامعه خطرناكند، اراذلي كه جامعه را به اعتياد و فساد مي‌كشند، انگل جامعه‌اند، قبول... اما فراموش نكنيم سايه موهوم ژان والژان‌هايي را كه در وجدان جامعه بشري مي‌لرزند... ببينيم كه كجاها چوب تنبه و تنزهي كه بر سر خطاكاران بالا رفته است، آنها كه دستمايه «انسان» شدن داشتند را نيز طپانچه زده است؟ مائو بزهكارها را مي‌ريخت توي دريا و وجدان ماركسيستي‌اش هم ذره‌اي نمي‌لرزيد و در حالي كه انگشتش با كتاب قانون روي ميزش بازي مي‌كرد، مي‌گفت: طبيعت آشغال‌ها را از خودش دفع مي‌كند و عناصر مفيدتر را جايگزين مي‌كند. مي‌توان خيلي خشك و سخت قانوني بود، اما... خدا را شاكر كه تاريخ پوزه ماركسيسم عوضي مائويي را به خاك ماليده است.

دو سال پيش در نيمه شبي زمستاني، چند جوان مست لايعقل قمه به‌دست راه بر ماشين‌هايمان بستند، عربده كشيدند، با قمه كاپوت ماشين را پاره كردند و شيشه‌ها را خرد كردند. آن زمان تمام وجودم وحشت بود و زانوهايم مي‌لرزيد. يك ساعت، بي‌‌هيچ حركتي كه موجب تحريك آنها شود، در ماشين بوديم تا آنكه پليس آمد و غائله ختم شد. در آن لحظه آرزو مي‌كردم كاش به چنان مجازاتي برسانندشان كه عوض همه ترس‌هايي را كه در آن يك ساعت فرو خورده بودم، دربيايد. و مي‌دانم همه آنهايي كه آسيب ديده‌اند از اين مجرمان، در دل شاد مي‌شوند اگر تازيانه تنبهي بر سر اينان فرود بيايد، اما آنچه موجب تذكر نگاه رحماني به مجرمان در اين مجال شد، اين دغدغه بود كه مبادا خشونت قانوني در مقابل بزه چنان باشد كه هيزمي بگذارد بر هيمه‌هاي مشتعل خشونت‌هاي اجتماعي و فردي‌مان كه جامعه‌مان از اين باب، بسيار مستعد است و تاثيرپذير و مبادا كه در نگاه قانوني‌مان، والژان‌هاي پشيمان و به راه بازگشته را با ساير زباله‌ها به زباله‌دان بريزيم.

4- زندگي رنگ‌ روغني يک نقاش شيرازي
مینا محسنی
5- گپ خودماني با وودي آلن : شايدکمي هم شلخته باشم
وقتي هلن هانت وارد اتاق مي‌شود، آن حالت اقتدار را دارد. مثلاً مي‌تواند بيايد به دفتر، کار را در دست بگيرد و بي توجه به ناسزاهايي که به او خواهم گفت، مرا بيندازد بيرون!

به بازيگران مي‌گويم اگر بخواهيد مي‌توانيد فيلمنامه را تغيير دهيد. ولي در صورتي که همچنان در حال و هواي شخصيتي که بازي مي‌کنيد بمانيد، مي‌توانيد جملات ديگري که خودتان ساخته‌ايد را بگوييد. اگر مايل هستيد في‌البداهه کار کنيد، اين را هم مي‌توانيد انجام دهيد.

6- فضايل اخلاقي بلاگرهاي شهرستاني
به نظر شما اگر بخواهيم براي همه بلاگرهايي كه خارج از محدوده جغرافيايي شهر تهران مي‏نويسند، عنواني صريح و ساده قائل شويم، مي‌شود عبارتي جز بلاگرهاي شهرستاني را گذاشت؟ به همين خاطر، اين شهرستاني و تهراني را مثل همه تقابل‏هاي تخيلي دوتايي كه در طول تاريخ بشر شكل گرفته، جدي نمي‌گيريم و مستقيم مي‏رويم سراغ اصل مطلب.

در اين روزگار سخن از مولف و خنده‏دارتر از آن مكان مولف، سال‌هاست كه در شهر حقيقي بي‏اعتبار گشته، چه برسد به شهر مجازي كه از همان ابتدا با شناسه‏هاي مجازي‌اش، پنبه مولف و هويت حقيقي را زده است.

7- بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
فكر مي‌كنم كافه‌ها اولين بار به عنوان مكان‌هايي جهت بحث و گفت‌وگوي اجتماعي و سياسي ايجاد شدند. جايي كه گروه‌هاي مختلف همراه صرف يك نوشيدني در مورد موضوعات مختلف به مبادله افكار خويش مي‌پرداختند. به‌تدريج نحوه استفاده از آنها تغيير كرد و از محل بحث و شنود مخالف و موافق به جايي براي قرارها و گپ‌هاي دوستانه، عوالم عاشقانه در كنار فنجاني قهوه، اتصال به اطلاعات جهان و پرزنت كردن شركت‌هاي هرمي تبديل شد! حتي اخيراً در شرق چين كافه‌اي مخصوص اشك ريختن راه‌اندازي شده‌ است. افرادي كه مي‌خواهند گريه كنند، به اين كافه مي‌آيند و در فضاي آرام همراه با موسيقي غمگين اشك مي‌ريزند.

بعد از گذراندن دوره عمومي و دو سال طرح در بدترين شرايط زندگي و در اكثر موارد دو تا سه سال درس خواندن و تست زدن و محبوس شدن در كتابخانه‌ها آن هم براي دوازده تا پانزده ساعت در روز، در آزمون رزيدنتي پذيرفته مي‌شوند. در بسياري از رشته‌ها، يك‌سال اول بايد همان كشيك‌هاي شبانه‌روزي را يك شب در ميان بگذراني كه در برخي از رشته‌ها مثل جراحي يا ارتوپدي يا زنان به سي‌وپنج ساعت هم مي‌رسد! و در سه سال بعد به هفت تا هشت كشيك در ماه كاهش مي‌يابد و بعد دوباره دو سال بايد ره‌توشه برداري و قدم در جاده‌هاي خاكي روستا بگذاري. حالا فرض كنيد با همسر و فرزند و... قرار است در اين دوران خرج يك زندگي تامين شود. حقوق رزيدنت‌ها ماهي 175 هزار تومان و براي متاهلين 210 هزار تومان است! نه مزايا داري، نه بيمه و نه اضافه‌كاري. اين مي‌شود كه اكثر آنها بعد از كشيك‌هاي سي‌ساعته بيمارستان در مراكز خصوصي هم كشيك مي‌دهند تا مگر از قعر خط فقر به زير آن بيايند.

يكبار حوالي صبح خانم ميانسالي با چند همراه كه معلوم بود از مهماني برگشته‌اند به اورژانس آمده بود كه گچ پايش را باز كند. حال هر چه توضيح مي‌دهيم كه خانم عزيز و محترم دستور باز كردن گچ بايد توسط متخصص ارتوپدي و صبح‌ها در درمانگاه مهر شود و اين كار رزيدنتي نيست، به گوش ايشان نمي‌رفت و داد و فرياد و توهين كه من همين الان قادرم اين بيمارستان و همه شما را بخرم و آزاد كنم! آن وقت شما گچ پاي مرا باز نمي‌كنيد. بعد هم شكايت و پليس 110 و البته خنده آقايان پليس بعد از حضور در محل! اين تازه فرهنگ مدعيان جامعه ماست.

چه كسي حاضر است بعد از ديپلم يازده سال و گاهي پانزده سال ديگر درس بخواند، شب و روزش را گم كند و تمام جواني‌اش را با بدترين شرايط ساير انسان‌ها بگذراند؟
چه كسي حاضر است بپذيرد كه بعد از اين همه سال در سي‌وپنج سالگي با حقوق ماهي دويست‌هزار تومان زندگي كند؟
چه كسي حاضر است چهار سال از بهترين سال‌هاي عمر و فرصت پيشرفتش را در ده‌كوره‌اي بگذراند كه حتي جاده آسفالت و آب سالمي ندارد و مار و مالاريا و عقرب و بسياري از بيماري‌ها تهديدش مي‌كنند؟
چه كسي حاضر است بپذيرد ممكن است با يك لحظه غفلت و فرو رفتن اشتباهي سوزن در دست هپاتيت بگيرد يا HIV مثبت شود؟
چه كسي حاضر است در اوج خستگي و در حالي كه مي‌داند آنچه از دستش برمي‌آيد را انجام مي‌دهد، انواع توهين‌ها، تحقيرها و فريادها را تحمل كند؟

8- زير ابر سياه : عقيق قرمز همه‌فن‌حريف
در يكي از همان كتاب‌هاي كذايي مي‌خوانيم كه عقيق قرمز بر روي خوردن غذا، هضم و جذب غذا و گردش خون اثر گذاشته و به تصفيه دستگاه گوارش كمك مي‌كند. احتمالاً نويسنده فراموش كرده است كه به مليّن بودن اين سنگ اشاره كند!

نكته‌اي كه در كتاب‌هاي خرافه‌آميزي از اين دست به چشمسنگ درمانی! مي‌خورد، همانا تركيب اين پديده‌هاي باورناپذير در ذهن است. رويدادها و اشيا هرچه ناشناخته‌تر باشند، جذاب‌ترند. سال‌هاي پيش ماجراهاي مثلث برمودا و سنگ‌هاي استون هنج همراه با نشانه‌هاي عجيب و غريبي كه در كشور پرو بر روي زميني رسم شده بود، ذهن بسياري را به خود مشغول كرد. به نظر مي‌رسد اين خرافه‌ها هرچه بيشتر اسرارآميز جلوه كنند، براي اذهاني كه آمادگي بيشتري براي در اختيار نهادن خويش دارند، جذابيت بيشتري دارند. براي همين است كه حتي گاهي كه اين خرافه‌ها شكلي عملي به خود مي‌گيرند، بسياري ديگر در شفادهندگي آنها شكي به خود راه نمي‌دهند.

آيا همچنان از خود مي‌پرسيم كه چرا چنين است؟ اين امور اثبات‌ناشده و ذهني، چگونه امكان انتشار پيدا مي‌كنند؟ چه چيزي باعث مي‌شود كه بپذيريم اطرافمان را هاله‌هايي مختلف فرا گرفته است و قدرت هاله‌بيني مي‌تواند به كار ما بيايد؟

هيچ ‌چيزي نمي‌بايستي «خودآگاهي» مرا تحت‌تاثير قرار دهد. يعني مرا از زمان حال (كه در آن به سر مي‌برم) خارج كند. هيچ مُخدري نبايد چنين اجازه‌اي داشته باشد. گذشته، گذشته است. آينده، هنوز نيامده است. دارد مي‌آيد اما هنوز به زمان حال نرسيده است. آنچه در دست دارم همين زمان حال است. همين آگاهي من از خودم در همين اكنون است. اين موج سنگين گذر زمان كه در من مي‌گذرد، بهترين پادزهر در برابر آن چيزي است كه سعي دارد مرا از خويشتن جدا سازد. وقتي در زمان حال به‌سر ببرم (توجه دارم كه نبايد زور بزنم كه در زمان حال باقي بمانم، چرا كه همين‌كار مرا به‌سرعت به گذشته يا آينده تبعيد مي‌كند) خودآگاه هستم. يعني مي‌دانم كه چيزي نمي‌تواند مرا تحت تاثير قرار دهد. آن وقت است كه نه سنگ كريستال به كارم مي‌آيد، نه كتاب‌هاي معنوي رنگارنگ و نه هيچ فال و منشاء رمالي. اگر بپذيرم كه برايم گرانبهاترين چيز اين است كه خودآگاهي‌ام همواره همراه من باشد، آن وقت هر وسيله‌اي كه تلاش مي‌كند به درون اين خودآگاهي تزريق شود، بي‌اثر مي‌ماند. ذهن (همانطور كه گفته شد) برايش دشوار است در زمان حال قرار بگيرد. مايل است دائماً گريز بزند. ذهن نمي‌تواند شبيخون حجم «واقعيت» را تحمل كند. از آن فرار مي‌كند. اصولاً ذهن بازيگوش‌تر از آن است كه براي خودآگاهي ارزشي قائل باشد يا اصولاً آن را درك كند. بنابراين بسيار مايل است كه به سمت امور انتزاعي حركت كند. انتزاع براي ذهن قابل تحمل‌تر است، چراكه در اين صورت ديگر نيازي به استدلال نيست. از آنجا كه حوزه مجاز از حوزه حقيقت، هضم راحت‌تري دارد، ذهن به اين سمت ميل دارد. ذهن به دنبال حقيقت نيست. حقيقت را نمي‌خواهد، چرا كه تحمل «حقيقي بودن» را ندارد. زماني كه خودآگاه هستيم، حقيقت همراه ما نفس مي‌كشد. اين اصطلاح كوچه و بازار را شنيده‌ايم كه حقيقت تلخ است. ذهن براي خودش دو دوتا چهارتا مي‌كند كه پس چيزهايي كه حقيقت ندارد، بايد شيرين باشد. اميد واهي مي‌دهد. وقت‌كشي مي‌كند. از ناشناخته‌ها لذت مي‌برد. اما هيچ حركتي در ميان نيست. فريب ذهن مكانيسم درخشاني دارد؛ مي‌داند كه اينها (مثلاً همين كتاب‌هاي كذا) راه‌حل نيستند، اما به خودش مي‌گويد همين است و بس! ذهن، ذهن را فريب مي‌دهد. مولف كتابي خرافي، صاحب‌ ذهني است فريبكار كه مي‌داند چگونه ذهن‌هاي ديگر را فريب دهد. همه‌اش فريب است. فريب اندر فريب. و در اين ميان حقيقت دائماً جابه‌جا مي شود و به اعماق ذهن فرو برده مي‌شود. لاجرم تاريكي سر برمي‌آورد و آب از آب تكان نخواهد خورد!
همانطور كه گفته شد، اينگونه هم مي‌شود به بازي‌هاي ذهن نگاه كرد. نمي‌شود؟!


تکه‌هایی که نقل قول کردم قسمت‌هایی بود که بدجوری چشم من رو گرفته بودند اما به جز این‌ها باز هم چیزهای دندان‌گیر و خواندنی بیستری در کافه‌شرق این هفته پیدا می‌شه و همانا بر شماست که حتماً بخونیدش. اما چیزی که منو سر ذوق آورد که بیام و این چیزها رو بنویسم همین پاراگراف نقل قول شده‌ی آخری بود که حقیقتاً شاه‌بیت کافه شرق این هفته بود. نمی‌دونم برای چند نفر مفهومی که توی این پاراگراف از ذهن و بازی‌های ذهن ارائه شده قابل درکه. معمولاً خیلی سخته که بتونیم به ذهنمون نگاه کنیم چه برسه به این که بازی‌هاش رو درک کنیم چون در اکثر قریب به اتفاق لحظه‌های زندگی‌مون ذهن نه تنها ابزار دستمون نیست، بلکه داره دائماً توی کوچه‌پس‌کوچه‌های گذشته و آینده ول‌ می‌گرده و ما رو هم با خودش سفیل و سرگردون این بیراهه‌ها می‌کنه.
تا حالا به ذهن خودتون گوش دادین؟ تا حالا به این موضوع فکر کردین که ذهنتون درست مثل پیرزن‌هایی که یک ضرب غر می‌زنند داره دائماً بدون وقفه وزوز می‌کنه؟ تا حالا شده سکوت ذهن رو تجربه کنین؟ حتماً شده ولی حاضرم شرظ ببندم که اگه بخوایم درصد بگیریم زمان‌های سکوت ذهن (به جز مواقعی که خوابیم) نسبت به کل زندگی به یک درصد هم نمی‌رسه. شاید موقعی که به معشوق از همه نظر دست یافتیم و سرش رو گذاشته روی پامون و عاشقانه داریم توی چشماش نگاه می‌کنیم یا مواقع معدودی توی کوه یا طبیعت که تنها داریم به صدای وزش باد گوش می‌کنیم و حس باد و نور خورشید روی پوستمون و نورها و رنگ‌ها و رایحه‌ی سنگ و آب و گیاهان اطراف رو احساس می‌کنیم این سکوت رو برای لحظاتی تجربه کرده باشیم. ولی در حالت عادی به خصوص توی این زندگی شهرنشینی مدرن کیه که وقت این کارها رو داشته باشه؟ دائماً یا داریم به اشتباهات گذشته فکر می‌کنیم و افسوس می‌خوریم یا نگرانیم که آینده چی می‌شه و چه باید بکنیم و چه نکنیم و چگونه حق خودمون رو بگیریم و چرا در گذشته گذاشتیم حقوقمون پایمال بشه و اگه این طوری نشده بود چی می‌شد و اگه این طوری بشه چی می‌شه و...
ذهن استعداد عجیبی داره برای فرار از لحظه. واقعاً می‌جنگه برای این که از زمان و مکانی که توش هستیم فرار کنه و به گذشته و آینده نقب بزنه یا با خرافات و اوهام مشغول بشه. من این موضوع رو از وقتی که که مراقبه می‌کنم بارها و بارها عملاً تجربه کردم. افکار و گفتگوهای درونی مثل ابرهایی می‌مونن که توی آسمون طوفانی ذهن دائماً در حال رژه رفتن هستن و به ندرت پیش میاد که این آسمون صاف بشه و از ابر خبری نباشه. ولی توی این لحظه‌های کم وه که چه آرامش و انرژی و شعف عظیمی نهفته است!
برای تجربه‌ی این سکوت ذهن همیشه نمی‌شه عاشق شد. حتی بیشتر وقت‌ها اگه سراغ کوه و دریا و طبیعت هم بریم باز وزوز بی‌وقفه‌ی ذهن قطع نمی‌شه. مراقبه يکي از راه‌هاشه. دست کم برای من تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بوده و هست. انگار که مدت‌ها توی جنگل گم شده باشی و ناگهان یکی با هلی‌کوپتر بیاد بلندت کنه و چند کیلومتر ببرتت بالاتر از سطح زمین و تو نقشه‌ی جنگل رو با رودخونه‌ها و دریاچه‌های توش و مرزهای اطرافش و آسمون و زمین و شهرها و راه‌های بیرون از جنگل رو برای لحظاتی ببینی و وقتی برگردی سر جای اولت دیدت نسبت به زندگی ابعاد تازه‌ای پیدا کرده. هیچ کدوم از این توضیحات و حرف‌های من به درد کسی که تا حالا از جنگل ذهنش بیرون نرفته نمی‌خوره. فقط با دیدن ذهن از بالا و تجربه کردن زاویه‌های جدیده که می‌شه از افکار سر به فلک کشیده‌ی ذهن خلاص شد و آسمون آبی بالای سر رو دید. گفتن و شنیدن این چیزها فایده‌ای نداره. باید تجربه‌اش کرد.

مثل همیشه افکار و ایده‌ها از لای انگشتام سر خوردن و رفتن و چیزهای تازه اومد جای قبلی‌ها. اول یه چیزهای دیگه‌ای می‌خواستم بنویسم. خب من هیچ وقت نویسنده‌ی خوبی نبودم.

باغ‌موزه‌ی هنرِ ايرانی

دیروز یه دوست دوری sms زد که کجایی؟ گفتم نشستم تو اتاقم وبگردی می‌کنم. گفت ندیده بودم کسی تو اتاقش ولگردی کنه ولی به هر حال پاشو یه تک پا بیا دم در که من زیر پنجره آشپزخونه‌تونم و هوا هم خیلی خوبه! یه تی‌شرت و شلوار جین پوشیدم و رفتم پایین دیدم سر و مر و گنده وایساده با کله‌ی تاس و ریش‌های بی‌قاعده داره به من می‌خنده. گفت حال داری یه دوری بزنیم؟ گفتم دارم. دیدم پیاده راه افتاده به سمت بالای کوچه. گفتم پس ماشینت کو؟ گفت بی ماشین اومدم. گفتم چرا؟ تصادف کردی؟ گفت نه! همین‌طوری! برای اینکه قدم بزنم!
همین‌طوری قدم زدن برای خیلی‌ها عبارت خیلی غریبی شده. مردم یادشون رفته که بعضی وقت‌ها می‌شه همین‌طوری قدم هم زد. وقتی هم می‌خوان همین طوری چرخ بزنن فوری می‌پرن تو ماشین و وقت‌هایی هم که پیاده هستیم یا دنبال اینیم که فوری برسیم به مقصد یا تاکسی‌ای چیزی پیدا کنیم یا تو فکر بدهکاری‌هامون غرقیم. دست کم برای من که سال‌هاست این‌طوری بوده. باغ‌موزه‌ی هنرِ ايرانییکم قدم زدیم و در باره آب و هوا صحبت کردیم و چه هوای خوبی هم بود! بعد بدون قصد قبلی دیدیم رسیدیم جلوی باغ‌موزه‌ی هنرِ ايرانی. گفتم تا حالا رفتی این تو؟ گفت نه. گفتم با وجود این که دم خونه‌مونه منم تا حالا نرفتم! خلاصه رفتیم تو و تازه معنی همین‌طوری قدم زدن دستمون اومد! اگه دستتون می‌رسه یه بار برین بد نیست! یه باغ کوچولوئه با جوی‌ها و حوض‌های کوچک خوشگل و فضای سبز قشنگ و مجسمه و ماکت‌های بناهای قدیمی ایران از میدون آزادی و سی و سه پل تا نقش رستم و تابلو‌های تهران قدیم و غیره. بعضی‌هاش خیلی جالب بود. مثلاً این که یه موقعی از میدون توپ‌خونه چه افق گسترده‌ای قابل دیدن بود و منظره‌های کوهپایه‌های البرز توی عکس صد سال پیش از کنار میدون توپ‌خونه شفاف‌تر از منظره‌ایست که امروز از میدون تجریش دیده می‌شه و بلند‌ترین بنای تهران که تو اون عکس دیده می‌شد یه مسجد فزرتی بوده و این که همه خیابون‌ها خاکی و گل و شل بوده و از این حرف‌ها!
بعد که از در باغ‌موزه داشتیم بیرون میومدیم دیدیم یکی نشسته دم در و داره از یه دختر و پسر پول می‌گیره که بهشون بلیط بده و تازه فهمیدیم پولی بوده و لابد دختر بلیط فروشه از تیپ ما خوشش اومده بوده که وقتی همین‌طوری سرمون رو انداختیم پایین و از جلوش رد شدیم و رفتیم تو بهمون هیچی نگفته. بعد هم دیدیم داره به یکی دیگه می‌گه ساعت 8 برنامه شروع می‌شه و تازه فهمیدیم لابد قرار بوده فیلمی مستندی چیزی پخش کنن توی نیمچه سینمای سرباز باغ و ما دو دقیقه زود زده بودیم بیرون ولی چه باک! هوا انقدر خوب بود که نیم ساعت دیگه قدم زدیم و قرار گذاشتیم دفعه بعد بریم ببینیم موزه‌ی دکتر حسابی هم راهمون می‌دن یا نه.

- با سلیقه

۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

فرشته‌ی غمگین

sad angel+

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

شد؟

یه بار یه دختره بهم گفت تو ایران هیشکی تو راک چیزی نمی‌شه.
گیتار بیس می‌زد. عاشق Tool بود و schism رو هم خوب اجرا می‌کرد.
امروز اینو دیدم. دارم می‌ریزمش رو موبایلم که برم نشونش بدم بگم:
بیا! نامجو شد!

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

ترافیک

توی راه جاده هراز چند جا ترافیک خیلی سنگین شده بود. این فیلم یکی از همون جاهاست که با موبایلم گرفتم.

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

یکه و تنها می‌لاگم!

این آهنگ گویای حال خیلی از وبلاگ‌نویس‌هایی که می‌شناسم هست!
این فایل رو قبلاً در spaff.com برای داونلود مستقیم گذاشته بودند ولی الان برداشته‌اند بنابراین برای رعایت کپی‌رایت من هم لینک مستقیم دانلودش رو نمی‌گذارم!

I Blog Alone
I BLOG ALONE

I spill my guts online
At live dot home dot blog my name dot com
No one hits my site
But it's home to me and I blog alone

I dish out brilliant quotes
On the blogger board of broken links
Guess who leaves me notes?
Yes, I'm the only one and I blog alone

I blog alone
I blog alone

I blog alone
I blog a-

I work all
Day to make the Web admire me
It's not my
Job; if my boss knew, she'd fire me
That's fine; the
New York Times would beg to hire me
Till then I
BLOG ALONE

Bla-ah, bla-ah, bla-ah, blah-og
Bla-ah, bla-ah, blah-og

I mock celebrities,
Politics and sports and TV shows
Then I Google me
And hope it links to where I blog alone

I can't sleep at night
Even on vacation far from home
I pull up my site
To know I'm still online and I blog alone

I blog alone
I blog alone

I blog alone
I blog a-

My only
Friends are avatars and smileys
I humbly
Post my views then praise them highly
Some day I'll
Sell my soul like Bill O'Reilly
Till then I
BLOG ALONE

Bla-ah, bla-ah, bla-ah, blah-og
Bla-ah, bla-ah

I blog alone
I blog alone

I unmask media lies
On the blogger board of broken links
Guess who leaves replies?
Yes, I'm the only one and I blog alone

Hey, look, they
Praised me in the News on Sunday
My site got
Thirteen million hits in one day
Okay, I
Lied, but that could happen some day
Till then I
BLOG ALONE

(Parody of Green Day's "Boulevard of Broken Dreams"
Lyrics by M. Spaff Sumsion spaff.com)


در ضمن این رو هم بد نیست ببینید: Iranian Uranium
اون موقعی که اجازه‌ی دانلود می‌داد این رو هم گوش کردم ولی موسیقیش ارزش چندانی نداشت برای همین الان ندارمش!

شبرازجغیلیکس v667.1

- بارالها! چگونه قیاس می‌کنی اعمال بندگانت را؟ سنجه چیست؟ پلید و نیکو را چگونه از هم جدا می‌گردانی؟ ملاک توزیع بهشت و جهنم میان بندگانت چیست؟
- میم نون صاد. اعمال و گفتار و کردار بندگان را به ریزترین اجزای ممکن تجزیه می‌نماییم، تا حدی که هویت و نیاتشان حفظ بماند، سپس با دوازده بار گرفتن مشتق از هر دو جزء متوالی، یک معادله‌ی درجه 10 به بالا به دست می‌نماید که برحسب تعداد و نوع ریشه‌هایش خوب و بد نیت و نتیجه آن دو جزء متوالی مشخص می‌گردد. با محاسبه‌ی برآیند حدی تمام اجزاء نتیجه‌ی نهایی به عنوان خوب، بد، یا چیزی میان این دو دسته بندی می‌شود. آری ما چیزی را سیاه و سپید مطلق نمی‌بینیم. طیف خاکستری را گسترده ساخته‌ایم تا بدانید ما عادل و رحمانیم.
- پروردگارا! این محاسبات ریاضی خیلی سخت است. جاهاییش هم به نظر میاید جور در نمی‌آید.
- عقل و شعور شما نرسد که در کارهای پروردگارتان مداخله و کنکاش کنید. همین که ما گفتیم صحیح است. و بدانید که مقرب‌ترین شما نزد ما آنانند که بیشتر ما را بپرستند و بدترینتان آنانند که در کار خدا چون و چرا کنند.
- عفو بفرمایید قصد تشکیک در توانایی‌های شما نداشتم. توبه می‌کنم. العفو. العفو. العفو.
- باشد. بلند شو. این کارها خوب نیست. بیش از این گریه نکن و دست از دامن ما هم بکش. دهه می‌گوییم خوب نیست! اشکال ندارد. نکن می‌گم! برو دست و رویت را بشوی و بیا. ما بخشنده و مهربانیم.
- ممنونم پروردگارا. یک لحظه فکر کردم روزگارم سیاه شد. قیافه‌ی آن غول بی‌شاخ و دم سیاه‌رو، دربان جهنم با آن لبخند کریه و چشمان درشت وقیحش جلوی چشمم ظاهر شد و نزدیک بود قالب تهی کنم... با این حال پروردگارا! جسارت مجدد مرا ببخشید! این سوال عین کک به تنبانمان افتاده و اگر نپرسیم غم‌باد می‌گیریم.
- هی... شما آدم‌ها آخرش هم آدم بشو نیستید انگار. ما از افکار و نیات شما آگاهیم. سنگین‌ترید که بپرسید تا احتیاج به ذهن خوانی ما هم نباشد.
- پروردگارا! سوالم این بود که این محاسبات را در تمام لحظات زندگی ابنای بشر بلافاصله انجام می‌دهید یا صبر می‌نمایید تا روز قیامت همه جمع شوند و یک‌جا محاسبه می‌کنید؟
- online محاسبه می‌کنیم. فقط log file آن را هم نگه می‌داریم تا روز قیامت به خود بندگان هم نشان دهیم.
- بدین ترتیب آیا شما دائماً در حال محاسبه‌ی اعمال و نیات آدمیان هستید؟
- آری. آدمیان و جنیان و ملائک و میلیون‌ها گونه‌ی هوشمند دیگر که در زمین و کرات کهکشان‌های مختلف پراکنده‌اند...
- اوه...
- توی حرف ما نپر. آری. هزاران میلیون نژاد هوشمند هست که اعمالشان را دائماً محاسبه می‌نماییم. تازه این که چیزی نیست. در خلاء بین ستاره‌ای جدیداً فرشتگانمان موجودات هوشمند متنوع و زیاد غیر مادی‌ای یافته‌اند که در حال بررسی چگونگی حیاتشان در آن برهوت مطلق هستند. الحق که مخلوقات جالبی هستند. خودمان هم فراموش کرده بودیم آنها را آفریده‌ایم بس که عجیبند. راستش هنوز معلوم نشده از کجا پیدا شده‌اند. یعنی انگاری نعوذبالله اصلاً مخلوق ما نیستند از بس تکامل یافته‌اند. شاید هم از مخلوقات قدیمند که از بس جهش پیدا کرده‌اند این جوری شده‌اند. هر بار هم که سعی می‌کنیم خوب بررسی‌شان کنیم در می‌روند پدرسوخته‌ها! خلاصه ناچاریم در فرمول‌هایمان تجدیدنظر کنیم تا این موجودات بین‌ستاره‌ای متعالی را هم وارد محاسبات نماییم.
- این محاسبات با توجه به گستردگی آدمیان و موجودات هوشمند دیگر و فراوانی اعمالشان باید خیلی وقت‌گیر باشد.
- آری چنین است. اما ما که خودمان دستی حساب نمی‌کنیم! قرن بیست و یکم است محمد جان! زمان چادر و صحرا و شیر بزغاله دیگر گذشته است!
- پس چه می‌کنید؟
- داده‌ایم شبرازجغیل برنامه‌اش را با دلفی برایمان نوشته است. خوب برنامه می‌نویسد این شبرازجغیل. بعد از شیطان که نامردی کرد و CD ویروسی بهمان انداخت و طرد شد این شبرازجغیل برنامه‌نویس اولمان شده است و خیلی زحمت کشیده است برایمان. باشد که در بهشت حوری‌های سیمین ساق و جوی‌های شراب مست‌نکننده و سایه‌سار خنک درختان همیشه سبز پاداشش باشد.
- شبرازجغیل؟ تا به حال اسمش را نشنیده بودم.
- آری. باید برنامه‌های شماها را هم آپگرید کنیم. برنامه‌هایتان هنوز در عهد شیطان و آدم و ابراهیم و نوح سیر می‌کنند نه؟
- بله پروردگارا.
- می‌دهیم آپگرید کنند. خلاصه برنامه‌ی شبرازجغیل را داده‌ایم بریزند در دیپ‌بلو 11005412 تا اجرا کند اجرا کردنی! 11 دیپ‌بلوی موازی با آن هم محاسبات خطاها و نرمالیزیشن و مقایسه با قضا و قدر و نحوه‌ی تفاضل جبر و اختیار و عملیات درون‌یابی در حیطه تقدیر هر شخص را انجام می‌دهند تا فردا روزی در قیامت جای چون و چرا نمانده باشد که ما عادل و توانا و مهربان و محاسبه‌گریم. و راست گفتیم و ما خداوند بزرگیم.

۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

روزنه‌ی تماس، مغاک فضا-زمان

مطالعاتش را آغاز کرد. نتیجه‌ی محاسبات آماری روی هم رفته روشن بود. میلیاردها سال بود که حیات بر روی سیاره‌ها ظاهر می‌شد و دوام می‌یافت، اما در تمام این مدت ساکت می‌ماند. تمدن‌هایی نیز از ان میان پدیدار می‌شدند؛ نه برای نابود شدن بلکه برای تبدیل خود به چیزی فراطبیعی. از آنجا که نرخ زاد و ولد فن‌آوری‌ها در هر کهکشان مارپیچی متعارف ثابت بود، تمدن‌ها با بسامدی یکسان پدید آمده، به بلوغ می‌رسیدند و ناپدید می‌شدند. همیشه تمدن‌های تازه‌ای درگیرودار پیدایش بوده و پیش از آنکه امکان تبادل علائم با آن‌ها میسر شود از بازه‌ی درک دوجانبه-روزنه‌ی تماس- می‌گریختند.

سکوت تمدن‌های بدوی و جوان امری بدیهی بود، اما فرضیاتی بی‌شمار به خاموشی تمدن‌های کاملاً توسعه‌یافته اختصاص یافته بود. کتابخانه‌ای کامل درباره‌ی این موضوع وجود داشت، اما موقتاً نادیده‌اش گرفت. در کتابی خواند که: «در حال حاضر و برای همین سده» از لحاظ اختر-شناختی تفاوتی با هم نداشتند «می‌توان چنین نتیجه گرفت که زمین فعلاً تنها تمدن فن‌آورانه‌ی هم‌چنان زیست‌شناختی در طول و عرض و عمق راه شیری است.»

همین حکم، به ظاهر تمامی طرح‌های گفتگو با هوشمندان فرازمینی را خواباند. صد و پنجاه سال طول کشید تا معلوم شود که چنین چیزی صحت ندارد.

تسخیر فضایی که ستارگان را از هم جدا می‌ساخت به گونه‌ای که هوشمندانی زنده بتوانند به دیدار دیگران بروند و بازگردند، تنها با پروازی ساده امکان‌پذیر نمی‌شد. حتی اگر فضانوردان با سرعت‌هایی نزدیک به سرعت نور سفر می‌کردند، نه کسانی را می‌دیدند که برای دیدارشان می‌شتافتند و نه کسانی را که روی زمین چشم‌انتظارشان بودند. در مبدأ و مقصد، در طول همان دو-سه سال زمان سپری شده در سفینه، قرن‌های بسیاری می‌گذشت. همین اعلامیه‌ی قاطع علم، کلیسا را واداشت تا از دید الهیات چنین ابراز عقیده کند: «او که جهان را آفرید، دیدار مخلوقات ستارگان گوناگون را رؤیایی بیهوده رقم زده است. او سدی در میانشان قرار داده است کاملاً تهی و نادیدنی، اما گذرناپذیر. مغاکی که تنها او قادر به عبور از آن است، نه انسان.» اما تاریخ بشر همواره در جهت‌هایی سیر می‌کرد که قابل پیش‌بینی نبود. مغاک فضا سدی از کار درآمد که به واقع گذر ناپذیر بود، ولی می‌شد با یک رشته مانورهای ویژه آن را دور زد.

استانیلاو لِم، شکست در کویینتا، فصل چهارم: ستی


- مرتبط: پارادکس فرمی

به تو اندیشیدن

اندیشیدن به این که دیگر نمی‌خواهم به تو بیندیشم
باز هم به تو اندیشیدن است.
پس بگذار تا بکوشم تا نیندیشم که نمی‌خواهم به تو بیندیشم.