tag:blogger.com,1999:blog-25860382471586391392024-02-07T23:40:24.000+03:30دنیا از دریچهی منWeird Fishesسامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.comBlogger70125tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-20878047729980849322009-04-14T23:01:00.002+04:302009-04-14T23:08:40.964+04:30گودرگودر عکسها رو هم نشون بده. کی من بهت گفتم نمیخوام عکس ببینم؟ حالا به خدا یادم نیست ولی اگه گفته باشمم لابد منظورمو بد بیان کردم. تو که میدونی من تو استفاده از کلمات خیلی راحت نیستم. چرا اینطوری میکنی آخه؟ حالا بهت برنخورهها، ولی وبلاگا رو که از رنگ و فونت و کامنت و تمپلیت و حاشیه و هدر و بلاگرول و اینا خالی کردهبودی، عکسها رو هم تصمیم گرفتی فاکتور بگیری، پسفردام لابد میخوای نوشتههاش رو هم بریزی دور فقط یه سری عدد جلو اسما و یه صفحه خالی برا یادگاری نشونم بدی که دلم خوش باشه یه روزی وبلاگ و اینا... کم کم داری همه چیو فید میکنی چرا؟<br />نیم ساعته میخوام اینا رو بهت بگم هی به جای اینکه بیای برام کادر نوت باز کنی الکی ازم معذرتخواهی میکنی. این کارا چیه؟ تو که اینطوری نبودی... الانم که اصلن دیگه جواب نمیدی. از سنگ صدا در میاد از تو... این کارا رو با من نکن.<br />آفرین دختر خوب. بیا آشتی کنیم و عکسها رو هم نشونشون بده.<br />ازین به بعد زود زود میام. فیسبوک که خره کلن. این تراوین هم بازیه بابا. همینجوری الکیه. محض وقتتلفکنی و اینا. جدی نیست. تو چرا همه چیو این قدر جدی میگیری آخه؟ تو که میدونی من تو رو به بلاگر ترجیح میدم. چرا داری مجبورم میکنی برم اونجا؟ این حرفها بین من و تو هستش به بلاگر چه ربطی داره؟ من که اونجا کاری ندارم اصلن. مجبور نشم سالی یه بارم نمیرم اونطرفا. خب ببین داری مجبورم میکنیا. اگه از اولش این کارا رو شروع نکرده بودی اصلن مشکلی نبود که بخواد به اینجاها کشیده بشه. چهار تا فید میخوندم و دو تاش رو شر میزدم و میرفتم پی کارم...<br />رفتما...سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-51328983528119140972009-02-18T03:32:00.005+03:302009-02-18T03:48:41.732+03:30زیارت زمین<blockquote><p>«میخواهی یک امتحانی بکنی؟»<br />سیمون جلو رفت و دید به جای هدفهای معمولی، چهار زن تقریباً بیلباس ته سالن روی صندلیهایی پر از جای گلوله نشستهاند. روی پیشانی و بالای هر یک از سینههای آنها یک علامت هدف کوچک کشیده بودند.<br />سیمون پرسید: «یعنی با فشنگ واقعی شلیک میکنید؟»<br />مسئول جواب داد: «البته! توی زمین تبلیغات دروغ ممنوع است، قانون داریم. هم فشنگها راستکیاند و هم این دخترها. بیا جلو و یکی را بزن.»<br />یکی از زنها صدا زد: «یالا ورزشکار! شرط میبندم نمیتوانی مرا بزنی!»<br />یکی دیگر جیغ زد: «این حتا نمیتواند یک کشتی فضایی را بزند!»<br />دیگری داد زد: «حتماً میتواند! زودباش ورزشکار!»<br />سیمون پیشانیاش را مالید و سعی کرد متعجب به نظر نرسد. بالاخره اینجا زمین بود و هر چیزی تا وقتی بازدهی تجاری داشته باشد، مجاز بود.<br />پرسید: «جایی هم هست که به مردان تیراندازی کنند؟» ...</p></blockquote><blockquote><br />تیت گفت: «خانم "پنی برایت"، با آقای آلفرد سیمون آشنا شوید.» دختر خواست چیزی بگوید، اما کلامی از دهانش بیرون نیامد و سیمون هم، اگر نه بیشتر، به همان اندازه مات و مبهوت مانده بود. سیمون به او نگاه کرد و فهمید! هیچ چیز دیگری مهم نبود. تا ته قلبش مطمئن شده بود که دختر به واقع و کامل دوستش دارد.<br />دست در دست هم، بلافاصله به راه افتادند. آنها را با جت به کلبهای کوچک در کاجستانی مشرف به دریا بردند. آنجا گفتگو کردند و با هم خندیدند و عشقورزی کردند. اندکی بعدتر سیمون عشقش را پیچیده در شعلهی غروب چون یکی از ایزدبانوان آتش دید و در آبی تاریک روشن پس از غروب دختر با چشمهای درشت و سیاهش نگاهش کرد و او دیگر بار جسم دختر را که یک بار کشفش کرده بود، رازآلود و سر ناگشوده یافت. ماه بالا آمد، روشن و مجنون و نورش بدن عشاق را سایهوار مینمایاند.<br />دختر گریست و با مشتهای کوچکش سینهی سیمون را مشتباران کرد، سیمون هم گریه میکرد، هر چند نمیدانست چرا. و سرانجام سپیده سر رسید، محو و آشفته، و بر لبهای تفته و لبهای چسبیده به همشان درخشید و نزدیکشان، اندکی آن سوتر، خیزابههای غران هوش از گوش میگرفت و آن دو شوریده را ملتهب و شیدا میکرد.<br /><br />ظهر به دفتر موسسهی عشق برگشتند. پنی چند لحظهای دستش را گرفت و فشرد، بعد از در داخلی غیبش زد.<br />آقای تیت پرسید: «آیا عشقِ واقعی بود؟»<br />«بله!»<br />«از همه چیز راضی بودید؟»<br />«بله! خود عشق بود، عشق اصل و واقعی! ولی چرا او اصرار داشت که برگردیم؟»<br />آقای تیت گفت: «دستور فرا-آگاهانه»<br />«چرا؟»<br />«چه انتظاری داشتید؟ همه عشق میخواهند، اما تعداد کمی حاضرند در مقابلش پول بپردازند. این هم صورتحسابتان قربان.» ...<br /><br /><a href="http://fantasy.ir/fantasy/plugins/content/content.php?content.1035">+</a><br /></blockquote><p></p>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-53556115050877182662009-02-09T13:25:00.008+03:302009-02-11T01:18:16.130+03:30ستاره بازی، محض ثبت در تاریخ<p>پیش نوشت: این پست به مرور کامل میشه. فعلن یه چرکنویسه محض اعلام موجودیت. الانم باید برم سر کلاس!</p><p><br /><strong>صداها</strong> <span style="color:#cc0000;">** </span><br />شروع و میانهی فیلم و ساختار کلی و بازیهاش خوبه ولی پایان بد و بی تاثیری داشت و رو هوا ول شد. میشد هرجای دیگهای تموم بشه.</p><p><strong>دوزخ، برزخ، بهشت</strong><span style="color:#cc0000;"> 2/1**<br /></span>کارگردان و فیلمنامهنویس اگه یه ذره کمتر محافظهکار بودن و با جسارت بیشتری ایدهشون رو پروار میکردن فیلم میتونست خیلی بهتر بشه با این حال من ازش لذت بردم.</p><p><strong>بیست</strong><span style="color:#cc0000;"> 2/1***</span><br />بازیها و ساختار فیلم فوقالعاده گرم بود و جزئیات انقدر خوب از کار در اومده بود که بعد از فیلم احساس میکردی بوی روغن گرفتی. فقط آخر داستان یه ذره زیادی گل درشت تموم شد. کارگردان و چند تا از بازیگرهای فیلم احتمالن سیمرغ بگیرن.</p><p><strong>عیار 14</strong> <span style="color:#cc0000;">*</span><br />سرد، خنثی، داستان و بازیهای بد و اشتباه فراوان. نمیدونم چرا منتقدها این قدر از فیلم بیخودی تعریف کردن. لابد دلشون نیومده کارگردان نفس عمیق رو بنوازند.</p><p><strong>امشب شب مهتابه</strong><span style="color:#cc0000;"> 2/1</span><br />ایرج قادری جدید ولی یه ذره کاربلدتر!</p><p><strong>اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر </strong><span style="color:#cc0000;">2/1****</span><br />پدیدهی جشنواره امسال. تا حالا کوئنتین تارانتینوی ایران رو کسی بهتون معرفی کرده بود؟ شهرام مکری لحن کمیک و ابزورد کیلبیل و ساختار پالپفیکشن رو توی یه فیلم ایرانی انقدر خوب به کار بردن که سرتاسر فیلم یه مشت انسان فرهیخته در حال قهقهه زدن از روی لذت ناب بودن. یه فیلم فرمالیستی شاهکار که توی وانفسای خفقانآور معناگراییای که توش گیرکردیم مثل اکسیژن میمونه. اگه برای این فیلم رایگیری میشد حتمن جزو منتخبین مردم بود. فیلمی گرم و گیرا با لحنی سرخوشانه و پر انرژی با بازیهای بازیگرهای جوانی که همهشون پسزمینهی تئاتر دارن. توی دهن همهی کسانی که میگن تئاتریها اغراق شده فیلم بازی میکنن میخوره با این فیلم. میگن فیلم کوتاه طوفان سنجاقکها هم پارسال به همین باحالی بوده. فقط کمی (یه ذره!) وسطهای فیلم از ریتم میافته. کاش یه تدوین دوباره بشه یک سوم پایانی فیلم مخصوصن قسمتهای سرقت کمی ریتمش تندتر بشه. البته اینی که میگم در مقایسه با بقیه قسمتهای خود فیلمهها. اگه بخوایم با بقیه فیلمهای ایرانی مقایسه کنیم همین سکانسها رسماً مرسدس بنز تشریف دارن!</p><p><strong>درباره الی...</strong> <span style="color:#cc0000;">*****</span><br />شاهکار. به خاطر تاثیرگذاری باورنکردنی فیلم، برای کسانی که اخیرن عزیزی رو از دست دادن مناسب نیست و میتونه آزاردهنده باشه. این فیلم چندین سایز از قوارهی سینمای ایران بزرگتره و با بهترین فیلمهای روز دنیا رقابت میکنه. بازیهای بازیگران، کارگردانی، فیلمنامه، تدوین... هیچ چیزی توی این فیلم نیست که بشه روش به عنوان یه ضعف انگشت گذاشت و اصلن این چیزها چه اهمیتی دارن؟ وقتی فیلم شروع میشه دیگه کی یادشه که چند ساعت صف وایساده و با چه شرایطی وارد سالن سینما شده و داره فیلم میبینه؟ وقتی فیلم شروع بشه این خود خود تماشاچیه که میره مسافرت شمال و توی ویلا پانتومیم بازی میکنه و نگران میشه و آوار روی سرش خراب میشه. اگه فیلم رو ندیدین به هیچ وجه داستان رو قبلش نخونین. هر جا خلاصهی داستان رو دیدین بدون تردید چشمتون رو ببندین و لذت کشف یک شاهکار رو از خودتون نگیرین... البته اگه خبرهای بد واقعی نباشه و اکران بشه.</p><p><strong>وقتی همه خوابیم</strong> <span style="color:#cc0000;">****</span><br />استاد عصبانی پا روی دم آدمهای بانفوذ گذاشته و اونها هم بیتعارف دارن به توپ میبندنش. نبرد تن به تن نابرابر.</p><p><strong>صندلی خالی</strong> <span style="color:#cc0000;">**<br /></span>فیلم آوانگارد و زیادی فرمال بود. من خیلی بدم نیومد ولی کم کسی ممکنه این رو به عنوان یه فیلم بتونه تحمل کنه. پر از ایدههای جدید که خیلیهاشون خوب درنیومده و فیلمدرفیلمهای مکرر.</p><p><strong>تردید</strong> <span style="color:#cc0000;">****<br /></span>برهر کسی که به تئاتر و سینما نگاهی جدی داره واجبه که بره این فیلم کلاسیک دوست داشتنی که برداشت آزاد و ایرانیزهای از هملته رو ببینه. توی سینما به نظرم اومد واروژ کریم مسیحی یه جاهایی داره شبیه بهرام بیضایی دیالوگ میگه و میزانسن میچینه ولی خب احتمالن به خاطر اینه که فیلم کلن میزانسنها و دیالوگهای تئاترال داره و تو ایران کی رو داریم به جز بهرام بیضایی و گاهی حمید امجد و یکی دو نفر دیگه که چنین آثاری داشته باشه؟ لابد به همین دلیل این مقایسه پیش میاد. همون طور که که از هر فیلمی که از هملت برداشت شده و هملت درونمایهی اصلیشه انتظار میره، تردید فیلمی کاملن کلاسیکه. به همین دلیل فیلم مورد علاقهی من نیست. من از هیچ چیز کلاسیکی توی زندگی خوشم نیومده! ولی دلیل نمیشه که اعتراف نکنم تردید فیلم خیلی خوبیه. خیلی خوب داستان میگه، بازیها خوبن و ریتم فیلم با وجود زمان حدود دوساعت و نیمه کند و خسته کننده نیست. همه چیز سرجای خودشه و البته چیزی هم نیست که شما رو غافلگیر و هیجانزده کنه. همون طور که از یه چیز کلاسیک انتظار میره!</p><p><strong>بیپولی</strong> <span style="color:#cc0000;">****<br /></span>بیپولی شاهکار نیست ولی فیلم خیلی خوبیه که هم مخاطب عام رو کاملن ارضا میکنه هم شریفه و برای مخاطب جدی سینما هم چیزی کم نذاشته. بازی لیلا حاتمی خیلی خوبه ولی بهرام رادان یه ذره تکرار سنتوریشه البته باز هم خیلی خوب بازی میکنه و به وضوح پیشرفت کرده. بازیها و شخصیتها و مناسبتهاشون خیلی خوب و بامزه در اومدن. داستان فیلم رو باید همینجوری که هست پذیرفت. اولن که یه فیلم کمدیه و دومن خیلی هم دور از یه زوج طبقهی متوسط رو به بالا نیست که برای زمان محدودی توی موقعیت مشابهی بیفته و بیپول بشه و نخواد خودش رو هم از تک و تا بندازه. شاید کسانی که این داستان رو باور نکردن یا طبقهشون فرق داره یا هنوز پیش نیومده که بیپول بشن! من که خیلی خوب داستان رو درک میکنم و میپذیرم و در طول فیلم با وجود اینکه تا سه نصفه شب طول کشید لحظهای خسته نشدم و بارها قهقهه زدم!</p><p><br />زادبوم، شبانهروز، <strike>بیپولی</strike>، <strike>صندلی خالی</strike>، <strike>تردید</strike> و یازده دقیقه و سی ثانیه رو نتونستم ببینم. میگن سه چهارتای اولی فیلمهای خوبین. ما که ندیدیم.</p><p>پی نوشت: پاکنویس؟ هه! من کی تاحالا چیز پاکنویس شده توی وبلاگ گذاشتم؟ اصلن مگه وبلاگ جای پاکنویس کردنه؟ اون هم برای منی که یه عمره دارم چرکنویس مینویسم؟ فردا باید برم کلاس سه روز هم برنمیگردم، پس قطعن این ویرایش نهایی این پسته.<br /></p><p>پی نوشت 2: هنوز مکستون رو نبسته بودم که یهو یادم اومد یادم رفته از جشنوارهی فجر به این خوبی تشکر کنم. توی این پونزده سالی که جشنوارهی فیلم فجر رو دنبال کردهام به جز سالهای خیلی دور کم پیش اومده جشنوارهی به این خوبی و پرباری و مرتب منظمی با فیلمهای خوب زیاد و سانسورهای کم و سینماهای خوب و امکانات مناسب ببینم. چی شده که یهو امسال این همه فیلم خوب و عالی تولید شده؟ شاید داستان زایش خلاقیت هنری موقع ازدیاد فشار سانسور؟ دربارهی الی و اشکان و انگشتری... جدن غیر قابل مقایسه با تمام فیلمهای تاریخ ایرانن و بیست و بیپولی و تردید هم خیلی خوبن. وقتی همه خوابیم هم صرفنظر از عصبیت و خشم جاری در فیلم واقعن فیلم خوبی بود و گوهر نایابی از استاد سینمای ایرانه. حتی فیلم بدی مثل امشب شب مهتابه هم باز خیلی بی آبرو و حیثیت نبود. سینمای ایران داره بالغ میشه؟ یا این که اتفاقی بوده؟ </p><p>(***** شاهكار/ **** عالي/*** خوب / ** متوسط / * ضعيف / 0 بيارزش)</p>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-9247506248796625462009-02-04T05:39:00.002+03:302009-02-04T05:43:28.353+03:30کهیر<blockquote>اینا آبروی دین خدا را بردند. جوونها را از هرچی دین و مذهبه زده کردند. اسلام اینی نیست که الآن داره پیاده میشه، برو مالزی رو نگاه کن. اصلاً اسلام نداریم، همه شون یک چیز می گویند، محمد و مسیح و موسی و زرتشت و بودا و برهما. اصلاً همه شان همان طبیعت هستند. من خدا را توی موج دریا می بینم. توی ابر می بینم، توی دشت می بینم. شب ها زیر لحافم می بینم. اینا خراب کردن دینو. من تو قنوت غزل حافظ می خونم. کی گفته نماز رو باید عربی خوند؟ تو نماز آدم حرف می زنه. من تو نماز گله می کنم از دستش، اصلاً قهر می کنم، داد می زنم، بعد گریه می کنم، گاهی از حال می رم. من ماتیک می زنم قبل از نماز، برا خدا جونم. من تیپ می زنم براش. من صبح ها خوابم میاد. نماز صبح رو دوست ندارم. من به حجاب عقیده ندارم. به نظر من با لاک هم میشه وضو گرفت. فقه رو از عرفان جدا کن. صدای اذان رو دوست دارم. ببین، باید به عربی بخونیش تا عظمتش رو بفهمی، ما رو متاسفانه زده کردن از عربی. خیلی هاش سمبل هست. اسلام پویاست. ببین یک سریش سمبل هست، اما تو اصل ماجرا فرقی نمی کنه. سنگسار و این وحشی گیری ها، قبول ندارم، مال هزار و چهارصد پیشه، اون موقع لازم بوده ، برا عربا لازم بوده، اما الآن فقط می خوان جوونا را زده کنن. مذهبی نیستم ولی اسپیریچوالم. هر روز صورت و گردن و سینه و شکم تا ناف و گاهی پایین تر را با ژیلت پانزده تیغه می تراشم و بعد دوش اودکلن می گیرم، اما عاشورا… عاشورا نه، ریشمو نمی زنم. نمی دونم، یه جوریه، اصلاً خارج از مذهب نگاه کن، بابا بنده خدا یه حرفی برای گفتن داشته دیگه. خود خارجی هام فهمیدن. بابا جواب نداده دیگه. مفهوم خانواده را دارن دوباره قوت میدن، نمیشه، جامعه از هم پاشیده. روابط پیش از ازدواج، نمی دونم والله، اگه خواهر خودت بود چی می گفتی؟ اونام یک مشت تئوریه، کی می خواد ثابت شون کنه. هر از چند گاهی یکی رو توی بوق می کنن. برو ببین سید حسین نصر تو هاربارد چجوری جوابشون رو داده. نمی دونم، شایدم درسته، دوست ندارم بهش فکر کنم. برو کتابهای شریعتی رو بخون. آدم تو زندگی یه چیزایی می بینه، هنوز جوونی. آب شنگولی؟ تا وقتی به بنده خدا آزار نرسوندی همه چیز حلال خداست، البته من مزه شو دوست ندارم، راستی یادم نبود، زخم معده هم دارم. اونم خودش دو تا آیه اونورتر جوابشو داده، گفته اگه میتونی عدل رو رعایت کنی چهار تا بگیر، وگرنه محکم بچسب به همونی که داری، ما که تو همین یکیش موندیم. خودش هم… فکر کنم بحث تحکیم و گسترش اسلام بوده، ازدواج پولیتیکال بوده.</blockquote><a href="http://teng2.wordpress.com/2009/01/30/your-latest-trick/">+</a>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-48025235625524803422009-02-03T06:21:00.001+03:302009-02-03T06:26:35.783+03:30Hot n cold<center><object width="320" height="265"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/y-LhyAVzDBI&hl=en&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><param name="allowscriptaccess" value="always"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/y-LhyAVzDBI&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowscriptaccess="always" allowfullscreen="true" width="320" height="265"></embed></object><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=y-LhyAVzDBI">Hot'n'cold<br />Katy Perry</a></center>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-46627733007354097502009-01-19T02:14:00.000+03:302009-01-19T02:17:52.696+03:30مرضکسی میدونه این مریضیای که هر چند وقت یه بار عود میکنه و توش آدم وقتی فرداش کلی کار و تمرین و قرار و برنامه داره و صبح زود باید بیدار بشه و دندونی جاییش هم احیانن یه ذره درد میکنه، بعد تا چهار-پنج صبح توی وبلاگها و گودر و بالاترین و رادیوزمانه و یوتیوب و اینا میچرخه، اسمش چیه؟ <br />دوایی درمونی چیزی براش پیدا میشه؟ دانشمندا کشف کردن که علتش چیه؟ توی متون دینی یا عرفانی دربارهاش رسالهای چیزی پیدا میشه؟ واکسنش کشف شده؟ مسکنی، آمپولی، ویتامینی، طب جایگزینی، طب مکملی، طب سوزنیای، انرژیدرمانیای، حجامتی، امالهای، کوفتکاریای هست که روی این مرض لامصب بیپدر و مادر تاثیر داشته باشه؟سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-61432700574677516602009-01-04T01:46:00.004+03:302009-01-04T01:50:52.802+03:30دست در دست<center><object width="320" height="265"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/4Q6NbYywbSY&hl=en&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><param name="allowscriptaccess" value="always"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/4Q6NbYywbSY&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowscriptaccess="always" allowfullscreen="true" width="320" height="265"></embed></object><br/><a href="http://www.youtube.com/watch?v=4Q6NbYywbSY">Hand in Hand</a></center>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-55075820741728060672008-12-26T05:38:00.001+03:302008-12-26T05:40:39.166+03:30Cocoon<center><object width="320" height="265"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/LVHpBCjUu8M&hl=en&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><param name="allowscriptaccess" value="always"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/LVHpBCjUu8M&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowscriptaccess="always" allowfullscreen="true" width="320" height="265"></embed></object><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=LVHpBCjUu8M">Bjork - Cocoon</a></center>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-47385318650567410532008-12-26T05:31:00.005+03:302008-12-26T05:41:26.796+03:30Wanderlust<center><object width="320" height="265"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/_8ZPV4RzG4M&hl=en&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><param name="allowscriptaccess" value="always"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/_8ZPV4RzG4M&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowscriptaccess="always" allowfullscreen="true" width="320" height="265"></embed></object><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=_8ZPV4RzG4M">Bjork - Wanderlust</a></center>(<a href="http://zamaaneh.com/movie/2008/12/_wanderlust.html">+</a>)سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-73854742089792548312008-12-26T04:27:00.008+03:302008-12-26T05:21:39.811+03:30هیولای درون<blockquote dir="rtl"><p align="justify">گرگ درونم از نزدیک شدنِ قوم و خویش در هم پیچیدهاش به هیجان آمده. میخواهد از این داخل شروع به حفاری کند و سوراخی بسازد که به همزادهایش برسد. به حالتی احمقانه، من هم وسوسه شدهام که آن را رها کنم و بگذارم به دوستانم حملهور شود. تا حدودی مثل احساسی است که وقتی بالای یک پرتگاه یا ساختمان بلند ایستادهام و به خودکشی و سقوط فکر میکنم، به من دست میدهد. به فکر میاُفتم که چه میشود اگر یک قدم به جلو بردارم، و خود را به سقوط بسپارم، لحظهی برخورد به زمین و تکه تکه شدن، و پوچیِ مطلقِ مرگ... بخشی از من میخواهد هیجانِ تسلیم شدگیِ محض را تجربه کند... اما من همیشه گوشم را به روی این غُرغُرها بستهام و حالا هم همین کار را میکنم. خودت را سفت بگیر. تمرکزت را حفظ کن. منتظر بمان...<br />بیصدا فحش میدهم و با جادو به درون خود نفوذ میکنم و آن همه مانعی که طی یک سال گذشته ساخته بودم را در هم میدرم و تکه پاره میکنم، و دیوارِ امنی که مرا از نیمهی هیولایی و تشنه به خونم محافظت میکرد را در هم میکوبم. موجودی که در هستهام وجود دارد گیج شده و فکر میکند دامی برایش گذاشتهام. بعد، هر چه بیشتر تشویقش میکنم، درک میکند که این یک درخواست واقعی است و شاد و خوشحال زوزه میکشد و خود را به سطح میرساند...<br />نویز سفید و پارازیت گوشهایم را پر میکند انگار که میخواهم کَر شوم، بعد محو میشود و حس میکنم شنواییاَم از هر زمانِ دیگري بهتر شده است.<br />تیماس که وحشت در صدایش موج میزند فریاد میکشد: «داره به یکی از اونا تبدیل میشه!» حس میکنم تفنگش را به سوی من میگیرد.<br />میرآ فریاد میزند: «نه!» و لولهی تفنگش را میگیرد و کنار میکشد.<br />دوباره میتوانم ببینم. رنگها متفاوتاند. دیگر به آن وضوح قبل نیست، اما گسترهی دیدم بازتر شده و حالا خیلی دقیقتر میبینم، انگار دارم از یک ذرهبین نگاه میکنم. تیماس و میرآ را تشخیص میدهم که با هم گلاویز شدهاند و پراياتَیم که با دهان باز به من زل زده. گرگها هم مکث کرده و خیره شدهاند. بعضی پنجه به زمین میکشند، و مشتاقند چنگالهایشان را در بدنمان فرو کنند، اما از ترسِ گروهِ غالب عقب ایستادهاند.<br />چیزي زوزه میکشد، فریادی از شادمانی، پیروزي و خشونت است. همچنان که ماهیچه هاي گلویم منقبض میشود، میفهمم که زوزهها از جانبِ من میآید. وقتی ادراکم کامل می شود، به پا میخیزم و بازوانم را کش میدهم و به بدنِ جدیدم زل میزنم.<br />لباسهایم تکه پاره شده و از روي بدنم فروافتاده. برهنهام، اما معذب نیستم. یک حیوان به لباس چه نیازی دارد؟<br />دوباره، با وجد و شادي زوزه میکشم. بعد به دنبال سردستهی گروه میگردم. او را مییابم و با صدایی گرفته و خشن میخندم. با غرشی چالشانگیز با اشاره او را فرا میخوانم.<br />گرگنما غرولند میکند. بوی تردیدش را حس میکنم. نمیداند که من گرگنما هستم یا انسان. دوباره زوزه میکشم تا حساب دستش بیاید. چشمانش باریک می شود و با زوزهای که میکشد به جلو خیز برمیدارد. او درشت است و بازوان قطوری دارد، اما فقط کمی از من بزرگتر است. پایم را در زمین میفشرم، شانهام را تاب میدهم و به سینهی گرگنما میکوبانم.<br />زمین میخورد. اطرافیان او، همه موجودات ناله می کنند و جیغ میکشند. وقتی خشمگین از جا بلند میشود، محکم به پهلوي سرش لگد میزنم. دوباره میافُتد. قبل از آنکه دوباره بتواند سر پا بایستد به او رسیدهام. دندانهایم را روی گلویش محکم میکنم و گاز میگیرم. خون دهانم را پر میکند و حریصانه مینوشم. این چیزیست که گرگ درونم تمام عمر انتظارش را میکشیده. میتوانم تا غروب همینجا قوز کنم و ذره ذره او را بخورم...<br />به بقیهی افرادِ گروهِ برتر نگاه میکنم، بعد آنهایی که فرمانروا هستند را از نظر میگذرانم. غرشکنان سوالی میپرسم، اما هیچ کس جوابی نمیدهد. به سوي جسدِ سردستهی قبلی میروم، سرم را خم میکنم و گلویش را میجوم و اجازه میدهم در معرض خطر حملهی دیگران قرار گیرم. اما از آنجا که گرگنماها سر جایشان میمانند، میفهمم مبارزهی دیگری در کار نیست. دوباره میایستم و پیروزمندانه نگاهی به اطراف میکنم و همه را را از نظر میگذرانم... گرگنماهای ترسان، آنهایی که کشُتم، چهرههای شوکه شدهی سه انسان. احساس قدرت و سرمستی وجودم را فرا میگیرد. سرم را رو به آسمان بلند میکنم، و زوزهای بلند و طولانی سرمیدهم. همهی گرگنماهای اطرافم نیز مطیعانه و با احترام، زوزهام را پاسخ میدهند.<br />آنها حالا گروهِ من هستند.</p></blockquote><div dir="rtl" align="right"><a href="http://tinyurl.com/wolfisland"><span style="color:#666666;">جزیرهی گرگها</span></a><span style="color:#666666;"> - دارن شان</span></div>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-63898327225687603292008-12-22T01:20:00.003+03:302008-12-22T01:25:00.142+03:30مارا/ساد<div dir="rtl" align="right">اینجوریه دوست من! اینجوریه که من انقلابتو میفهمم. دندونم درد میکنه، فاسد شده، دندون فاسدو باید بیرون کشید. غذام سوخته، برای غذای بهتری فریاد میکشم. زنی شوهر کوتولهای داره و دلش شوهر قدبلندی میخواد. مردی همسر لاغری داره و زن گوشتالوی تپلمپلی میخواد. چکمهها پای مردی رو آزار میده و همسایهاش چکمههای بهتری به پا داره، غزلسرایی قافیههاش ته کشیده و دربهدر دنبال قافیههای تازه میگرده. چهار ساعته که ماهیگیر طعمه به آب انداخته اما دریغ از یه ماهی که به طعمه تک بزنه.</div><div dir="rtl" align="right">اینجوریه که هممون انقلابی میشیم و خیال میکنیم انقلاب همهچیو به پامون میریزه. یه ماهی گنده، یه غزل ساده، یه چکمهی نو، یه شوهر قدبلند، یه زن تپلمپل، بهترین غذای دنیا.</div><div dir="rtl" align="right">بعد میریزیم همهچیو درب و داغون میکنیم. ولی بازم پشت این سنگرای فتح شده هیچی عوض نمیشه. بازم میبینیم حتی یه ماهی به طعمه تک نمیزنه، بیتا کجکوکن، چکمهها تنگه و زن و شوهرها خسته و بدبو تو بستر همدیگر رو تحمل میکنند. غذاها سوخته و همهی اون قهرمانبازیها گرهی بود که به باد میزدیم.</div><div dir="rtl" align="right">خوب بعداً میتونیم این داستانو برای نوه نتیجه هامون تعریف کنیم. البته اگه نوه نتیجهای درکار باشه.</div><div dir="rtl" align="right"></div><div dir="rtl" align="right"><span style="color:#666666;">مارا/ساد ، ترجمهی رحمانیان</span></div>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-3336109983782239842008-12-04T13:56:00.000+03:302008-12-04T13:58:30.156+03:30The Fountatin + My Gift of Silence<center><object height="355" width="425"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/UMvLVCRPxqo&hl=en&rel=0"><param name="wmode" value="transparent"><embed src="http://www.youtube.com/v/UMvLVCRPxqo&hl=en&rel=0" type="application/x-shockwave-flash" wmode="transparent" width="425" height="355"></embed></object><br /><a href="http://www.youtube.com/watch?v=UMvLVCRPxqo">(Darren Aronofsky + Blackfield)</a></center>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-22952204219938272022008-11-16T01:26:00.009+03:302008-11-16T02:03:54.935+03:30افسردگانه<div dir="rtl" align="right">عکسهای سوختهی سینما جمهوری رو که میبینم هی برق چشمهای لیلا حاتمی و مامانش میاد تو ذهنم وقتی که هفته پیش پسر فسقلی لیلا جیغ و ویغ میکرد و کافهآنتراکت رو گذاشته بود روی سرش و مامان و مامانبزرگش قربون صدقهش میرفتن و چه قدر زنده بود کافهشون و چه مبلهای راحت و صبحونههای خوشمزهای داشت و الانه که من گندشو در بیارم از فرط نوستالورومانتیک شدن یهویی.<br />بعد هی این که من میدونم من موفق نمیشم و من اصلاً نمیتونم از پس این سنگی که برداشتم بربیام و تو کلاس از همه ضعیفترم و بدتر از همه اتود میزنم و اصولاً این کاره نیستم و به درد این کار نمیخورم و اصلاً از اولم بلد نبودم از بدن و صورت و کلامم درست استفاده کنم و این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست و هزار تا فکر مزخرف نابودکنندهی دیگه میاد توی کلهم و بازم نزدیکه که گندشو در بیارم از فرط نا امید شدن یهویی.<br />بعد مجبورم الکی هی به خودم بگم اینا همه درد زایمانه. بتمرگ رو چاکرات و زور بزن و برای یه بارم که شده یه کارو تو عمرت تموم کن. ولی بلافاصله یه چیزی ته ذهنم میگه زاییدی! تو هیچ کاری رو تو زندگیت تموم نکردی و نمیکنی و نخواهی کرد. نفر اولی دوباره میگه به هر حال فعلاً که وسط دریا دارم دست و پا میزنم. یا غرق میشم یا شنا یاد میگیرم آخرش. نفر دوم جواب میده همیشه همینطوری خودتو بیکله میندازی وسط آب بعد تازه یادت میاد شنا یاد بگیری. هیچ وقتم درست و حسابی یاد نمیگیری. نفر اول باز جواب میده زندگی همینه دیگه. مگه از اول که یکی پرتت کرد تو این دنیا شنا بلد بودی؟ مگه کسی تا حالا بوده که با مایو از ماتحت ننش بیرون بیاد و کرال پشت بره؟ همه بالاخره از یه جایی شروع میکنن دیگه.<br />اگه میدون بدم بهشون مادربهخطاها میخوان تحت تاثیر نمایشنامههایی که این روزها زرت و زرت به خوردشون دادم تا صبح تو کلهی من دعوا کنن و تازه خودشون کم هستن، لنگ هفت هشت تا پرسوناژ ابله دیگه رو هم فوری میگیرن میارن وسط دعوا. برای همین ناچارم قبل از این که کار به جاهای باریکتر بکشه کرکره رو بکشم پایین و شما رو به خدای بزرگ بسپارم.</div>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-33730485991017645892008-11-10T22:08:00.001+03:302008-11-10T22:15:30.537+03:30آتن-مسکو-تهران<div dir="rtl" align="right">واجب کفایی است که اعلام کنیم در راستای علاقهی مفرط به این آدمهای مشنگ کنعان لازمه برین <a href="http://www.theater.ir/article.aspx?id=17183">نمایش آتن-مسکو</a> رو هم تو مولوی ببینین. محض نماز شب هم باید بگیم که اگه سه خواهر چخوف رو خوندین دیگه بیبروبرگرد باید ببینین. نهایتن اگه دلتون خواست میتونین اسمشو بذارین آتن-مسکو-تهران که روابط و انگیزههای سه خواهرون بهتر در بیاد.</div>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-11157582215175327162008-11-07T00:58:00.002+03:302008-11-07T01:05:42.628+03:30twitter<div dir="rtl" align="right">هوای بارانی، صد مگ آپلود به همراه داشت<br />about 9 hours ago from <a href="http://twitter.com/peiman/status/993151889">Twitter Opera widget</a> </div><div dir="rtl" align="right"> </div><div dir="rtl" align="right">تریبل مادر؛ تریبل پرسن. ایتس د سیم ثینگ. کاز نو متر وات الس شی داز، ایف ا ومن ایزنت از گود مادر شی ایز ا فیلیر. رایت؟<br />about 8 hours ago from <a href="http://twitter.com/Elize/status/993205695">TwitterFox</a> </div><div dir="rtl" align="right"> </div><div dir="rtl" align="right">موزيك مورد علاقه ام رو گوش ميكنم و نوشته ي مورد علاقه ام رو ميخونم و حرف مورد علاقه اي برا زدن ندارم<br />about 10 hours ago from <a href="http://twitter.com/_l_/status/993143740">mobile web</a> </div><div dir="rtl" align="right"> </div><div dir="rtl" align="right">شی ایز آلویز این د مود آف می.<br />37 minutes ago from <a href="http://twitter.com/saman_/status/993873804">web</a> </div>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-45233869755512805422008-10-20T01:47:00.004+03:302008-10-20T01:58:54.668+03:30no unread<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhlraQQ3Qdj-Fsl-ey_J-Bxy_hLlz9bwxhJDlWnBQ7IYjbW6CX8tUQv_rzj0ZGJdngLyzfdkQY3yLeHmk6pvSpX-ojyVHnlE1O6AA2VMR4HbsgUn36wQ806z2g65g8DNVXs6Gh4oQ7KEZA/s1600-h/no-unread.JPG"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5258995216874215874" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhlraQQ3Qdj-Fsl-ey_J-Bxy_hLlz9bwxhJDlWnBQ7IYjbW6CX8tUQv_rzj0ZGJdngLyzfdkQY3yLeHmk6pvSpX-ojyVHnlE1O6AA2VMR4HbsgUn36wQ806z2g65g8DNVXs6Gh4oQ7KEZA/s400/no-unread.JPG" border="0" /></a>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-58629113919683531382008-10-16T23:04:00.002+03:302008-10-16T23:21:35.658+03:30Reckoner<object width="400" height="327"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/_uofQD-N6UI&hl=en&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/_uofQD-N6UI&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" width="400" height="327"></embed></object><br /><br /><center><a href="http://uk.youtube.com/watch?v=_uofQD-N6UI&sdig=1">Radiohead - Reckoner</a><br />(Video by Clement Picon)</center>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-78393898055507205922008-10-03T21:12:00.014+03:302008-10-10T00:52:46.977+03:30متابولیک<div dir="rtl" align="right">پسنوشت:</div><div dir="rtl" align="right"><em>- یکی با توجه به این پست رفته دیده و گفته خیلی هم آروم بود و اصلاً از این خبرا نبود. ظاهراً فتیله رو کشیدن پایین و گوشههاش رو سمباده زدن و نرم کردن. با این حساب جخ چیزی جز یه مشت تصویر گرافیکی بیسروته نباید مونده باشه ازش</em><em>.</em></div><div dir="rtl" align="right"><em>- رو گیشه امروز دیدم نوشته زیر 15 سال ممنوع.</em></div><div dir="rtl" align="right"><em>- <a href="http://www.theater.ir/article.aspx?id=16761">اینجا</a> هم همین حرفای منو زده منتها به شیوه آدم حسابی.</em></div><div dir="rtl" align="right"><em></em></div><div dir="rtl" align="right"><em></em></div><div dir="rtl" align="right"></div><br/><div dir="rtl" align="right"><strong>سادومازوخیسم در چهارسو</strong><br /></div><br /><div dir="rtl" align="right"><strong></strong></div><div dir="rtl" align="right"></div><div dir="rtl" align="right"></div><div dir="rtl" align="right">آتیلا پسیانی ایستاد و با لحنی عصبانی و خشن گفت: <blockquote>"موبایلهاتون رو همین حالا خاموش کنید. ویبره و سایلنت نباشه. گرفتن عکس و فیلم ممنوعه. اگه نخواستید بروشورهایی که بهتون داده شده را با خودتون ببرید، زیر صندلی رهاشون نکنید، بهمون پس بدین."</blockquote><br />بعد ردیف جلو، میان تماشاگران نشست و در حالی که تماشاگران در حال چک کردن موبایلهاشون بودند نویز گوشخراشی از بلندگوهای سالن شروع کرد به پخش شدن و چندین بار قطع و وصل شد. </div><div dir="rtl" align="right"><br />این<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjn4Te78OD2Po70NJzof0JoRkHL7J-RzifTP5GeAD8uZ3FpCKrvHlipOHGKX3ANN0SAEdmY1kCLHPSYxns9kjJk5X3a9c3nZftIN-G3CfYEJa2_jU3dyFRHydQzRvvK7rPIxUBp4l2VPek/s1600-h/metabolic.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5252985064850264290" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; CURSOR: hand" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjn4Te78OD2Po70NJzof0JoRkHL7J-RzifTP5GeAD8uZ3FpCKrvHlipOHGKX3ANN0SAEdmY1kCLHPSYxns9kjJk5X3a9c3nZftIN-G3CfYEJa2_jU3dyFRHydQzRvvK7rPIxUBp4l2VPek/s320/metabolic.jpg" border="0" /></a> آغاز نمایش <a href="http://radiozamaaneh.com/photography/2008/10/post_713.html">متابولیک</a> به نویسندگی، طراحی و کارگردانی آتیلا پسیانی بود که از 9 مهر در سالن چهارسوی تئاتر شهر شروع شده و قراره اگر در این مدت حادثهای برای سالن و نمایش و عوامل و تماشاچیان به وجود نیاد یک ماه ادامه داشته باشه. اما امکان داره جلوی این نمایش به زودی گرفته بشه یا در حین اجرا آشوب یا حادثهای غیر مترقبه به پا بشه چون هیچ کدام از قربانیان (تماشاچیان) از قبل خبر ندارند شروع فوقالذکر داره اونها رو آماده میکنه که دو ساعت زیر شدیدترین ضربات شکنجهآمیز و سادیستیک آتیلا پسیانی و گروهش قرار بگیرن و به بدترین حالت از نظر روحی و روانی له بشن و آسیب ببینن. </div><div dir="rtl" align="right"><br />تمام نمایش متابولیک از ابتدا تا انتها سرشار از نویزها و صداهای گوشخراشی است که از بلندگوهای اطراف تماشاچیان پخش میشه و نورها و فلشهای تند و آزاردهندهای که با تناوب متغیر خاموش و روشن میشه و دود مخصوصی که در سالنهای رقص و عروسی به عنوان جلوههای ویژه به کار برده میشه و بوی نسبتاً نامطبوع داره و حس تنگی نفس ایجاد میکنه و بوی سوختن پنبه و الکل و هوای گرم و خفقانآوری که سالن چهارسو رو در حالی که تهویه مطبوع اون خاموشه فرا گرفته و البته نمایش بدون وقفه صحنههای شکنجهی گاه جسمی و بیشتر روانی بازیگران و زجههای اونها و رفتارهای خشن و صحنههای خون و مرگ و تشنجهای طولانی و خودکشی و فریادهای از ته دل و حرکات جنونآمیز و بدوی افرادی که تحت فشار روانی و بندهای فیزیکی و نامرئی قرار میگیرند و تلاشهای مذبوحانه کسانی که دچار حالات شدید هیستریک و حملات روانی شدهاند.</div><div dir="rtl" align="right">کمترین اغراقی در جملات بالا و چیزهایی که از این به بعد توصیف میکنم وجود نداره. </div><div dir="rtl" align="right"><br />هدف آتیلا پسیانی از این نمایش بدون هیچ شک و تردیدی شکنجه تماشاگر به هر نحو ممکنه و در اجرای این هدف به طرز خارقالعادهای موفقه. اجرای تکنیکی نور و صدا و جزئیات صحنه و بازیهای این نمایش بسیار قوی و حسابشده و جاافتاده است و این نمایش از نظر قدرت تکنیکال در ایران بینظیر است. البته تمام این قدرت تکنیکی تنها و تنها در خدمت یک هدف قرار گرفته: آزار تماشاگر.<br />این قدرت و اصرار فوقالعاده در اجرای تنها هدف یعنی خشونت بیپرده و شکنجه تماشاگر در هر نقطهی دیگر دنیا موجب میشد قبل از شروع آن به بیننده هشدار داده و ورود افراد زیر هجده سال در آن ممنوع بشه اما اینجا هیچ خبری از چنین هشدارهایی نبود و حتی برای راهروها و روی پلهها هم بلیط فروخته شده بود و تماشاگران جان به لب رسیده حتی راه فرار و خروج از سالن تئاتر را هم نداشتند. عجیب نبود که در پایان نمایش عدهای در اعتراض درخواست پس گرفتن پول بلیط خود را داشتند و سعی میکردند به نحوی اعتراض کنند.</div><div dir="rtl" align="right"><br />متابولیک تزریق مستقیم زبالههای سمی و مخرب ذهن و روح آتیلا پسیانی به تماشاچیان است. اگر به سری فیلمهای اره (Saw) و فیلمهای مشابه یا فیلمهایی سادیستیک و آنهایی که به طور گسترده به نمایش خشونت و شکنجه میپردازند علاقه دارید، اگر از خودزنی و آزار به خود و دیگران لذت میبرید، یا دچار هیچ مشکل روانیای نیستید ولی مشتاق تجربههای تازهاید و خودتان را هم شخصی با قدرت تحمل و انعطافپذیری بالا میدانید مطمئناً میتوانید مثل من از نمایش مبهوتکننده و زیبای متابولیک لذت ببرید اما در صورتی که علاقهای به خشونت و صحنههای خشن ندارید یا زیر هجده سال سن دارید یا دچار صرع، بیماریهای جدی قلبی و تنفسی و یا افسردگی یا ناراحتیهای روحی هستید یا در حال خودسازی و تزکیه نفس هستید و روحی ملایم یا رمانتیک دارید و اگر تحمل موسیقیهای تند راک و متال را ندارید و یا خودتان را شخصی محافظهکار میدانید و در زندگی کم تحملید و زود از کوره در میروید از دیدن این نمایش حتماً پرهیز کنید. </div><div dir="rtl" align="right"><br />به یک نکته هم بد نیست اشاره بشه. متابولیک به مقدار زیادی از تکنیکها و فضا و جزئیات و صحنههای فیلمی فرانسوی به نام <a href="http://www.imdb.com/title/tt1087842/">Eden Log</a> وام گرفته و تعدادی از صحنههای آن را تقریبا عیناً اجرا کرده و جزئیات زیادی را هم از آن برداشته. کافیست یک بار فیلم و نمایش را ببینید تا از این موضوع مطمئن شوید که آتیلا پسیانی عمداً یا سهواً از فیلم Eden Log در بسیاری از صحنهها و جزئیات و فضای کلی اثرش استفاده کرده اما هیچ ارجاعی به این فیلم در بروشور نمایش و توضیحات آن نشده. </div><div dir="rtl" align="right">شاید حتی با دیدن تیزر فیلم هم بشه کمی از این شباهتها رو پیدا کرد:<br /><center><object height="344" width="425"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/mXP72WbxSKQ&hl=en&fs=1"><param name="allowFullScreen" value="true"><embed src="http://www.youtube.com/v/mXP72WbxSKQ&hl=en&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" width="425" height="344"></embed></object></center><br />(نسخههای دیگهی تیزر این فیلم <a href="http://uk.youtube.com/watch?v=B5WD1NP9AEk">اینجا</a> و <a href="http://uk.youtube.com/watch?v=pAGj82z3eKM&feature=related">اینجا</a>)<br /><br />در صفحه داخلی بروشور متابولیک این جمله از یاسمینا رضا نقل قول شده: <blockquote>"امتیاز شاعران (هنرمندان) در این است که همواره از قوانین نابجایی تبعیت میکنند که نه دنبال منطقند نه فرم ظاهر. این قوانین در خدمت حقیقتی هستند که شاید هرگونه توضیحی در حکم خیانت به آن باشد."</blockquote><br />من هم درباره این نمایش همین تحلیل را دارم. هر گونه فلسفه و منطق بیرون کشیدن از متابولیک در عین حال که ممکن اما اشتباه است. میتوان صدها توضیح و تحلیل فلسفی و هنری و سیاسی و اجتماعی از متابولیک بیرون کشید اما متابولیک نمایشیست آبستره و انتزاعی و به شدت فرمگرا و دنبال هر نوع هدف و مفهومی به جز نمایش خشونت و آزار تماشاگر در آن گشتن بیهوده و نادرست است. اما در انتهای بروشور در کمال تعجب این جمله دیده میشود: <blockquote>"<strong>کارگاه تئاتر ایران</strong> امید دارد در آیندهای نه چندان دور محملی باشد برای تمامی هنرمندانی که دغدغهی تئاتر تجربی دارند. نمایش حاضر دربردارنده تمامی تعاریف و اهداف کارگاه تئاتر ایران و نمونهی دیدگاه آن است."</blockquote><br />در زمانهای که صحبت از فرم در هنر کردن گاهی همپای کفر است و سر سگ که بزنید هنر مذهبی و آیینی و ملی تحویلتان میدهد من دربدر دیدگاهی چنین جذاب و اهدافی بدینحد بدیع و نایاب در کارگاه تئاتر ایران و نمایش متابولیکم .</div><div dir="rtl" align="right"></div><div dir="rtl" align="right">پ.ن:</div><div dir="rtl" align="right">پیشبینی برنامههای آینده آتیلا پسیانی در تئاتر شهر: له کردن جوجههای یک روزه با چکمه، نمایش سنگسار، اعدام، در آوردن چشم و قطع دست و پای مجرمین واقعی، اسیدپاشی به صورت تماشاگران، جنگ گلادیاتورهای حقیقی، بریدن سر بازیگران و خوردن مغز آبپز یکدیگر به صورت ضربدری، آتشزدن سالن چهارسو در حالی که درها از بیرون قفل شدهاند، خودسوزی کارگردان حین اجرای نمایش، خفهکردن بچهگربهها، به دار کشیدن تماشاگران به صورت رندوم، بیرون کشیدن جنین از شکم زنان حامله، بانجی جامپینگ بدون استفاده از طناب...</div>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-25811957446922766012008-09-29T21:09:00.004+03:302008-09-29T21:27:46.833+03:30شو ماست گو آنحرصم در اومد وقتی آقای گورو هم گفت نرو دنبال تیاتر و بازی و اینا چون جَوِش و آدماش خرابن و امین تارخ فلانه و داریوش ارجمند بیسار. از این یکی نمیپذیرفتم این حرف رو از بس که اتفاقاً قبولش داشتم. وقتی گفت مصممتر هم شدم. تا کی به ساز <em>هنریا خرابن</em> برقصم؟ مگه تو صنف بقال و روزنامهنگار و یوگیمدیتیتور و برنامهنویس وب و نماینده مجلس و دکتر روانشناس و لولهبازکن خانومباز و عملی و دودره پیدا نمیشه؟<br />اصلاً قبول. تو این یکی بیشتره. ولی به من چه که بیشتره؟ تو کهکشان راه شیری هم شهابسنگ بیشتر از خارجشه. از ترس این که شهاب نخوره تو سرم نمیتونم پاشم برم تو خلا بین کهکشانی زندگی کنم که. تازه نیست که من خیلی سالمم.<br />کارنامه هم که قبولم کرد. کلی شعر قدیمی ری-حفظ کرده بودم و کتابا و فیلمامو تو ذهنم سبک سنگین کرده بودم که تو لحظهی طلایی باهاشون گل بزنم ولی آقای شیر فقط اسم استادای نقاشی و سازم رو پرسید. بعد اسم ممد عاقبتی که از دهنم در اومد فوری دوتایی امضا کردن. نمیدونستم اینقدر برش داره.<br />به آقای گورو هیچی نگفتم. وقتی از سفر اومد خودش میفهمه لابد.<br />میخوام تیاتر در بیارم.سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-53275232345702873902008-09-07T00:21:00.003+04:302008-09-07T00:38:56.610+04:30خوابِ خستهی بیجان<blockquote>وبلاگای که از این هفته تا آن هفته خبری از صاحباش نمیشود هم مگر وبلاگ است؟! <a href="http://feeds.feedburner.com/~r/SoloGen/~3/385235811/">+</a></blockquote>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-64834113854773540032008-08-14T13:22:00.004+04:302008-08-14T13:32:08.283+04:30توییتر<a href="http://twitter.com/saman_">توییتر</a> زنده است<br />وبلاگ پاینده است<br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgy8HgNl3GRHWbdEbeJ0wBEjMtVXBdVIjckD0qUX1RXI-mIwBPUtZIM4dctIUXbzuuRU6jI-9pLRXhjTYz2ejg95MwfIuhrk4ipY0-3RIn6c2LUvmseWaPHfRvAFgfaWjYtALT0zzt8g7Q/s1600-h/twitter.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5234295523911235298" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="twitter" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgy8HgNl3GRHWbdEbeJ0wBEjMtVXBdVIjckD0qUX1RXI-mIwBPUtZIM4dctIUXbzuuRU6jI-9pLRXhjTYz2ejg95MwfIuhrk4ipY0-3RIn6c2LUvmseWaPHfRvAFgfaWjYtALT0zzt8g7Q/s320/twitter.jpg" border="0" /></a>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-7861309450363543372008-07-20T17:03:00.003+04:302008-07-20T17:16:21.679+04:30این دردها را می خوام<blockquote>سرطان داشت . خودش هم می دونست. از یکی دوماه پیش که بهش گفته بودند سرطان پانکراس ( لوزالمعده ) داره تصمیم گرفته بود که اعتیادش را ترک کنه . با اینکه گفته بودند که بیماری اش خیلی پیشرفته است و غیرفابل درمان. با این حال از همون موقع تصمیم گرفته بود و تریاک را که سالها مصرف کرده بود کنار گذاشته بود.<br /><br />با اینکه خیلی درد می کشید از همون روز اولی که بستری شده بود گفته بود که نمی خواد مورفین و مسکنی براش تزریق بشه . حتی همه را قسم داده بود که یک موقع بدون اطلاعش یا وقتی حواسش نیست براش مورفین تزریق نشه . موقع دریافت داروها هم حتما می پرسید که این چه دارویی است و اثرش چیه و اگه مورفین بود از دریافت اون سرباز می زد.<br /><br />توی بخش همه تحت تاثیر اراده عجیبش قرار گرفته بودند از بیمار تا پرستار و دکتر. گاهی کنار پنجره می ایستاد و در حالی که از درد به جلو خم شده بود به دوردست نگاه می کرد . در نگاهش انگار داستان تمام سفرهاش نقش می بست . سفرهایی که در تمام سالهایی که راننده جاده بود کرده بود. گاهی می دیدمش که از درد سرش را توی بالشش فرو کرده و یا روی زمین نشسته و سرش را روی تخت گذاشته و لبه تشکش را گاز گرفته . یکبار هم دیدمش که روی زمین زیر تختش خوابیده بود.<br /><br />بهش گفتم که سزاوار این همه درد نیست و چرا خودش را اینقدر زجر می ده و میخواد خودش را تنبیه کنه .<br /><br />گفت : من این دردها را می خوام . اینها دردهای من هستند . این ها دردهایی هستند که در تمام این سالها هر وقت سراغم اومدن من با تریاک کلیدشون را توی مغزم خاموش کردم. دردهایی که بعضی هاش مال دلتنگی بود ، بعضی هاش مال محرومیت ، بعضی هاش مال عشق و بعضیهاش دردهای عادی … فکر می کردم که رفتن اما همه را همین جا توی خودم نگاه داشته بودم و حالا برگشتن همه با هم !<br /><br />[<a href="http://roadrunnermd.wordpress.com/2008/07/05/post-9/">+</a>]</blockquote>سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-92172566501078296082008-07-08T00:52:00.006+04:302008-07-08T01:25:39.452+04:30شعرى از پابلو نرودابه آرامی آغاز به مردن ميكنی<br />اگر سفر نكنی،<br />اگر كتابی نخوانی،<br />اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،<br />اگر از خودت قدردانی نكنی. <br /><br /> به آرامی آغاز به مردن ميكنی<br />زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،<br />وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.<br /><br /> به آرامي آغاز به مردن ميكنی<br />اگر بردهی عادات خود شوی،<br />اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …<br />اگر روزمرّگی را تغيير ندهی<br />اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،<br />يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjITumrO7hOe6rUc8UHDlU3lGj6TmmHLogCFwQkP0HX6wC7QdvwAGWZ2gdlzGZlUljmfPAkhUJ_OaFQAdAKr90CbDorHSkP0UsEnsaSFEVGisvVc06m4xpXHHuEEnviI0Li8DN9dE1pS6g/s1600-h/pablo_neruda.jpg"><img style="float:left; margin:0 10px 10px 0;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjITumrO7hOe6rUc8UHDlU3lGj6TmmHLogCFwQkP0HX6wC7QdvwAGWZ2gdlzGZlUljmfPAkhUJ_OaFQAdAKr90CbDorHSkP0UsEnsaSFEVGisvVc06m4xpXHHuEEnviI0Li8DN9dE1pS6g/s320/pablo_neruda.jpg" border="0" alt="پابلو نرودا" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5220377174359743266" /></a><br /> تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی<br />اگر از شور و حرارت،<br />از احساسات سركش،<br />و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،<br />و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،<br />دوری كنی . .. .،<br /><br /> تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی<br />اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،<br />اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،<br />اگر ورای روياها نروی،<br />اگر به خودت اجازه ندهی<br />كه حداقل يك بار در تمام زندگيات<br />ورای مصلحتانديشی بروی . . .<br />-<br />امروز زندگی را آغاز كن!<br />امروز مخاطره كن!<br />امروز كاری كن!<br />نگذار كه به آرامی بميری!<br />شادی را فراموش نكن<br /> <em><strong> ترجمه از احمد شاملو</strong></em><br /><br />------------------------------<br />(هو عمو! ایمیل فورواردی؟ یه جور تغییره لابد)سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-2579894965352154082008-06-24T05:59:00.002+04:302008-06-24T06:00:43.213+04:30کلمات من<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEis29-h6yuavLhi8eYAvW04ooA2B63w1C4FOQeI0vr8AtVDA71tJvnAP9EXauGoH60RjskSF-F1u1SB5LZddB-33tv759Vk_q5_MdfCEIJ2rQs3sxvGfjRiDOz2A1aX_TGOhbFiP2PUoWk/s1600-h/MYWORDS.gif"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEis29-h6yuavLhi8eYAvW04ooA2B63w1C4FOQeI0vr8AtVDA71tJvnAP9EXauGoH60RjskSF-F1u1SB5LZddB-33tv759Vk_q5_MdfCEIJ2rQs3sxvGfjRiDOz2A1aX_TGOhbFiP2PUoWk/s320/MYWORDS.gif" border="0" alt="my words" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5215252637032726162" /></a><br />(<a href="http://persian.kamangir.net/?p=3089">توضیح</a>)سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2586038247158639139.post-46055119786023649352008-06-24T03:12:00.004+04:302008-06-24T05:50:23.301+04:30راهنمای مسافران مجانی کهکشان - 2<blockquote><em>راهنمای مسافران مجانی کهکشان</em> دربارهی موضوع حوله چند نکته را گوشزد میکند.<br /><br />میگوید حوله یکی از سودمندترین اشیای است که مسافر بین ستارهای میتواند همراه داشته باشد. بخشی به خاطر ارزش کاربردی آن است. اگر به منطقهی ماههای سرد جاگلان بتا رسید میتواند برای گرم شدن آن را دور خود بپیچد؛ میتواند در سواحل شنی - مرمری و زیبای سانتراجینوسوی روی آن دراز کشید و بخارات تند دریا را با نفسی فرو داد؛ میتوان آن را روی خود کشید و زیر نور قرمز ستارههای دنیای صحرایی کاکرافون خوابید؛ از آن به عنوان بادبان برای قایقی کوچک بر رود کند و بزرگ ماث استفاده کرد؛ آن را خیس کرد و برای نبرد تن به تن از آن استفاده کرد؛ آن را دور سر پیچید تا بخارات سمی را دفع کند یا مانع نگاه خیره و گرسنهی جانور حشرهخوار ترال بشود (او حیوانی بسیار کودن است، فکر میکند اگر شما نتوانید او را ببینید او هم نمیتواند شما را ببیند - خیلی ابله اما بسیار حریص است)؛ در شرایط اضطراری میتوان آن را به علامت خطر تکان داد و البته اگر هنوز تمیز مانده باشد میتوان با آن خود را خشک کرد.<br /><br />از همه مهمتر حوله ارزش روان شناختی زیادی دارد. بنابه دلایلی اگر یک مُثاپِر (مثاپر: مسافر غیر مجانی) بفهمد که یک مسافر مجانی حولهای همراه دارد، به شکلی خودکار فرض میکند که او همچنین یک عدد مسواک، لیف، صابون، یک جعبه بیسکوییت، فلاسک، قطبنما، نقشه، یک توپ نخ، اسپری حشرهکش، بارانی، لباس فضایی و غیره و غیره به همراه دارد. به علاوه مثاپر حاضر است با کمال میل هر کدام از این اقلام یا بسیاری اقلام دیگر را که ممکن است مسافر مجانی تصادفی گم کرده باشد به او قرض بدهد.<br /><br />مثاپر بر این عقیده خواهد بود که هر کس بتواند به صورت مجانی طول و عرض کهکشان را طی کند، سختیها و مشکلات آن را تحمل کند؛ با احتمالات دشوار آن مقابله کند و پیروز شود و باز بداند حولهاش کجاست، حتماً فردی است که باید او را به حساب آورد.<br /><br />بنابراین عباراتی وارد زبان عامیانهی مسافران مجانی شدهاست مثل:<br />«آهای، آن فورد پریفکتِ اتوییده را میسُکی؟ یک آدم آجری است که واقعاً میداند حولهاش کجاست؟» (سُکیدن: شناختن، آگاه بودن، ملاقات کردن، با کسی خوابیدن؛ اتوییده: مرتب و منظم؛ آجری: فردی بسیار منضبط.)</blockquote><br />(<em>راهنمای مسافران مجانی کهکشان</em>، داگلاس آدامز، فرزاد فربد، کتاب پنجره، صفحات 32 و 33)سامانhttp://www.blogger.com/profile/14580494581383779264noreply@blogger.com0