۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

ایستگاه کینگزکراس

-اما تو می‌خواهی که من برگردم؟
دامبلدور گفت: فکر می‌کنم که اگر تو انتخاب کنی که برگردی، این شانس وجود دارد که او کارش برای همیشه تمام شود. من نمی‌توانم قول آن را بدهم. اما این را می‌دانم که تو نسبت به او ترس کمتری برای برگشت به اینجا داری.
هری دوباره به موجود ناقصی که زیر سایه صندلی می‌لرزید و صدا می‌داد نگاه کرد.
-به مردگان ترحم نکن هری. برای زنده‌ها و بیشتر از همه برای کسانی که بدون عشق زنده‌اند ترحم کن. با برگشتت می‌توانی مطمئن شوی که افراد کمتری صدمه ببینند، خانواده‌های کمتری از هم پاشیده شوند. اگر این به اندازه کافی برایت مهم باشد، آن‌وقت ما باید برای حالا از هم خداحافظی کنیم.
هری سر تکان داد و آه کشید. ترک کردن اینجا نمی‌توانست به سختی وارد شدن به جنگل باشد. اما اینجا گرم و نورانی و آرام بود و او می‌دانست که به سمت درد و ترس از فقدان‌های بیشتر برمی‌گردد. او ایستاد و دامبلدور هم همان کار را کرد و آن‌ها برای زمان زیادی به یکدیگر نگاه کردند.
هری گفت: آخرین چیز را به من بگو. آیا اینجا واقعی است؟ یا همه این‌ها در مغز من رخ داده است؟
دامبلدور به او لبخند زد و صدای او در گوش هری، اگر چه مه درخشان زیاد می‌شد و هیکل او را می‌پوشاند، قوی شنیده شد:
-البته که این‌ها در مغز تو اتفاق می‌افتد هری، اما چرا این موضوع باید به معنای آن باشد که این‌ها واقعی نیست؟

Harry Poter And The Deathly Hallows
- هری پاتر هفت تازه رو تموم کردم و فعلاً برای قضاوت درباره‌اش زوده. مثل وقتی که از سینما بیرون میام و از فیلم بدم هم نیومده ولی نمی‌تونم درباره‌اش نظر بدم. باید کمی زمان بگذره، کمی از داستان فاصله بگیرم و کمی در من ته‌نشین بشه تا بتونم چیزی درباره‌اش بگم. فعلاً فقط می‌تونم بگم تصویری‌ترین کتابی بود که تا به حال خونده بودم. تمام مواقع داستان رو نمی‌خوندم، می‌دیدم.
- این تیکه که نقل قول کردم رو خیلی دوست داشتم. من رو یاد اون ایستگاه قطار بدون خروجی توی فیلم ماتریکس می‌ندازه.
- دید رولینگ تو این کتاب خیلی انسانی بود. حتی برای ولدمورت هم دلت می‌سوخت یه جاهایی. تاثیرگذارترین شخصیت هم برای من فعلاً که اسنیپه.
- نه! می‌تونم نظرم رو بگم! قطعاً فوق‌العاده بود! حتی هپی‌اند دوست‌داشتنی‌ش! قرار نیست که همه‌ی کتاب‌های فانتزی مثل بک تموم بشن!
با تشکر از خانم رولینگ، وبلاگ هری‌پاتر2000، بالاترین، خانم ویدا اسلامیه، کتاب‌فروشی‌های محل، شهرکتاب، دوستان و آشنایانی که در طول این هفت هشت سال در امر خطیر هری پاتر خونی با ما یار و همراه بوند و خانواده محترم رجبی.

اما مهم نيست؛ به هر حال انتشار آخرين جلد اين کتاب باعث شد که يک عده آدم خوشحال و سرحال در تاريکي آن کوچه، برق چشم هاي مشتاق همديگر را ببينند و باور کنند که جادوي قصه نويسي و داستان گويي هنوز زنده است و مي تواند چنين اجتماعات بي نظيري را ايجاد کند. و ضمناً شما آقايان و خانم هايي که در تمام سال هايي که اين داستان ها منتشر مي شدند، به خوانندگانش خنديديد و دائم اه و پيف کرديد، شما که هنوز هم فکر مي کنيد اينها يک مشت داستان هاي بچگانه و پيش پا افتاده اند، شما که از شکسپير و جويس و داستايوفسکي پايين تر نمي آييد هر چند که بعيد مي دانم همان ها را هم خوانده باشيد، شما که توصيه مي کنيد ما نبايد به اين داستان ها توجه کنيم چون افسانه هاي کهن خودمان و داستان خاله سوسکه بهتر از هري پاتر است، و شما که فکر مي کنيد دوست داشتن هري پاتر يک مد زودگذر است و هياهوست و جنجال است و از اين حرف ها، ناچارم براي همه تان ابراز تاسف عميقي بکنم.

خيلي متاسفم. با اين تصورات ، خودتان را از لذت بزرگي محروم کرديد. ديگر جبران پذير هم نيست، چون جلد آخر منتشر شد و تمام شد و رفت و شما ديگر اين شانس را از دست داديد که دل تان براي سرنوشت نهايي آدم هاي اين داستان شور بزند. حالا با خيال راحت برويد به زندگي تان برسيد. بچسبيد به همين تصور که اينها يک مشت خيالات و اوهام اند. متاسفانه شما هم از همان گروه آدم ها هستيد که فکر مي کنند اتومبيل و دودکش و کارخانه و سياست و آجر و لوله و بانک و دسته چک از اژدها و غول و لرد سياه و جن خانگي و پري هاي محبوس در قصرهاي سر به فلک کشيده واقعي تر و جدي ترند. متاسفم که اين قدر بدسليقه ايد. +

هیچ نظری موجود نیست: