۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

Cocoon


Bjork - Cocoon

Wanderlust


Bjork - Wanderlust
(+)

هیولای درون

گرگ درونم از نزدیک شدنِ قوم و خویش در هم پیچیده‌اش به هیجان آمده. می‌خواهد از این داخل شروع به حفاری کند و سوراخی بسازد که به همزادهایش برسد. به حالتی احمقانه، من هم وسوسه شده‌ام که آن را رها کنم و بگذارم به دوستانم حمله‌ور شود. تا حدودی مثل احساسی است که وقتی بالای یک پرتگاه یا ساختمان بلند ایستاده‌ام و به خودکشی و سقوط فکر می‌کنم، به من دست میدهد. به فکر می‌اُفتم که چه می‌شود اگر یک قدم به جلو بردارم، و خود را به سقوط بسپارم، لحظه‌ی برخورد به زمین و تکه تکه شدن، و پوچیِ مطلقِ مرگ... بخشی از من می‌خواهد هیجانِ تسلیم شدگیِ محض را تجربه کند... اما من همیشه گوشم را به روی این غُرغُرها بسته‌ام و حالا هم همین کار را می‌کنم. خودت را سفت بگیر. تمرکزت را حفظ کن. منتظر بمان...
بی‌صدا فحش می‌دهم و با جادو به درون خود نفوذ می‌کنم و آن همه مانعی که طی یک سال گذشته ساخته بودم را در هم می‌درم و تکه پاره می‌کنم، و دیوارِ امنی که مرا از نیمه‌ی هیولایی و تشنه به خونم محافظت می‌کرد را در هم می‌کوبم. موجودی که در هسته‌ام وجود دارد گیج شده و فکر می‌کند دامی برایش گذاشته‌ام. بعد، هر چه بیشتر تشویقش می‌کنم، درک می‌کند که این یک درخواست واقعی است و شاد و خوشحال زوزه می‌کشد و خود را به سطح می‌رساند...
نویز سفید و پارازیت گوش‌هایم را پر می‌کند انگار که می‌خواهم کَر شوم، بعد محو می‌شود و حس می‌کنم شنوایی‌اَم از هر زمانِ دیگري بهتر شده است.
تیماس که وحشت در صدایش موج می‌زند فریاد می‌کشد: «داره به یکی از اونا تبدیل می‌شه!» حس می‌کنم تفنگش را به سوی من می‌گیرد.
میرآ فریاد می‌زند: «نه!» و لوله‌ی تفنگش را می‌گیرد و کنار می‌کشد.
دوباره می‌توانم ببینم. رنگ‌ها متفاوت‌اند. دیگر به آن وضوح قبل نیست، اما گستره‌ی دیدم بازتر شده و حالا خیلی دقیقتر می‌بینم، انگار دارم از یک ذره‌بین نگاه می‌کنم. تیماس و میرآ را تشخیص می‌دهم که با هم گلاویز شده‌اند و پراي‌اتَیم که با دهان باز به من زل زده. گرگ‌ها هم مکث کرده و خیره شده‌اند. بعضی پنجه به زمین می‌کشند، و مشتاقند چنگال‌هایشان را در بدنمان فرو کنند، اما از ترسِ گروهِ غالب عقب ایستاده‌اند.
چیزي زوزه می‌کشد، فریادی از شادمانی، پیروزي و خشونت است. همچنان که ماهیچه هاي گلویم منقبض می‌شود، می‌فهمم که زوزه‌ها از جانبِ من می‌آید. وقتی ادراکم کامل می شود، به پا می‌خیزم و بازوانم را کش می‌دهم و به بدنِ جدیدم زل می‌زنم.
لباس‌هایم تکه پاره شده و از روي بدنم فروافتاده. برهنه‌ام، اما معذب نیستم. یک حیوان به لباس چه نیازی دارد؟
دوباره، با وجد و شادي زوزه می‌کشم. بعد به دنبال سردسته‌ی گروه می‌گردم. او را می‌یابم و با صدایی گرفته و خشن می‌خندم. با غرشی چالش‌انگیز با اشاره او را فرا می‌خوانم.
گرگ‌نما غرولند می‌کند. بوی تردیدش را حس می‌کنم. نمی‌داند که من گرگ‌نما هستم یا انسان. دوباره زوزه می‌کشم تا حساب دستش بیاید. چشمانش باریک می شود و با زوزه‌ای که می‌کشد به جلو خیز برمی‌دارد. او درشت است و بازوان قطوری دارد، اما فقط کمی از من بزرگتر است. پایم را در زمین می‌فشرم، شانه‌ام را تاب می‌دهم و به سینه‌ی گرگنما می‌کوبانم.
زمین می‌خورد. اطرافیان او، همه موجودات ناله می کنند و جیغ می‌کشند. وقتی خشمگین از جا بلند می‌شود، محکم به پهلوي سرش لگد می‌زنم. دوباره می‌افُتد. قبل از آنکه دوباره بتواند سر پا بایستد به او رسیده‌ام. دندان‌هایم را روی گلویش محکم می‌کنم و گاز می‌گیرم. خون دهانم را پر می‌کند و حریصانه می‌نوشم. این چیزیست که گرگ درونم تمام عمر انتظارش را می‌کشیده. می‌توانم تا غروب همینجا قوز کنم و ذره ذره او را بخورم...
به بقیه‌ی افرادِ گروهِ برتر نگاه می‌کنم، بعد آنهایی که فرمانروا هستند را از نظر می‌گذرانم. غرش‌کنان سوالی می‌پرسم، اما هیچ کس جوابی نمی‌دهد. به سوي جسدِ سردسته‌ی قبلی می‌روم، سرم را خم می‌کنم و گلویش را می‌جوم و اجازه می‌دهم در معرض خطر حمله‌ی دیگران قرار گیرم. اما از آنجا که گرگ‌نماها سر جایشان می‌مانند، می‌فهمم مبارزه‌ی دیگری در کار نیست. دوباره می‌ایستم و پیروزمندانه نگاهی به اطراف می‌کنم و همه را را از نظر می‌گذرانم... گرگ‌نماهای ترسان، آنهایی که کشُتم، چهره‌های شوکه شده‌ی سه انسان. احساس قدرت و سرمستی وجودم را فرا می‌گیرد. سرم را رو به آسمان بلند می‌کنم، و زوزه‌ای بلند و طولانی سر‌می‌دهم. همه‌ی گرگ‌نماهای اطرافم نیز مطیعانه و با احترام، زوزه‌ام را پاسخ می‌دهند.
آنها حالا گروهِ من هستند.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

مارا/ساد

این‌جوریه دوست من! این‌جوریه که من انقلابتو می‌فهمم. دندونم درد می‌کنه، فاسد شده، دندون فاسدو باید بیرون کشید. غذام سوخته، برای غذای بهتری فریاد می‌کشم. زنی شوهر کوتوله‌ای داره و دلش شوهر قدبلندی می‌خواد. مردی همسر لاغری داره و زن گوشتالوی تپل‌مپلی می‌خواد. چکمه‌ها پای مردی رو آزار می‌ده و همسایه‌اش چکمه‌های بهتری به پا داره، غزلسرایی قافیه‌هاش ته کشیده و دربه‌در دنبال قافیه‌های تازه می‌گرده. چهار ساعته که ماهیگیر طعمه به آب انداخته اما دریغ از یه ماهی که به طعمه تک بزنه.
این‌جوریه که هممون انقلابی می‌شیم و خیال می‌کنیم انقلاب همه‌چیو به پامون می‌ریزه. یه ماهی گنده، یه غزل ساده، یه چکمه‌ی نو، یه شوهر قدبلند، یه زن تپل‌مپل، بهترین غذای دنیا.
بعد می‌ریزیم همه‌چیو درب و داغون می‌کنیم. ولی بازم پشت این سنگرای فتح شده هیچی عوض نمی‌شه. بازم می‌بینیم حتی یه ماهی به طعمه تک نمی‌زنه، بیتا کج‌کوکن، چکمه‌ها تنگه و زن و شوهرها خسته و بدبو تو بستر همدیگر رو تحمل می‌کنند. غذاها سوخته و همه‌ی اون قهرمان‌بازی‌ها گرهی بود که به باد می‌زدیم.
خوب بعداً می‌تونیم این داستانو برای نوه نتیجه هامون تعریف کنیم. البته اگه نوه نتیجه‌ای درکار باشه.
مارا/ساد ، ترجمه‌ی رحمانیان

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

The Fountatin + My Gift of Silence


(Darren Aronofsky + Blackfield)