Bjork - Cocoon
۱۳۸۷ دی ۶, جمعه
هیولای درون
گرگ درونم از نزدیک شدنِ قوم و خویش در هم پیچیدهاش به هیجان آمده. میخواهد از این داخل شروع به حفاری کند و سوراخی بسازد که به همزادهایش برسد. به حالتی احمقانه، من هم وسوسه شدهام که آن را رها کنم و بگذارم به دوستانم حملهور شود. تا حدودی مثل احساسی است که وقتی بالای یک پرتگاه یا ساختمان بلند ایستادهام و به خودکشی و سقوط فکر میکنم، به من دست میدهد. به فکر میاُفتم که چه میشود اگر یک قدم به جلو بردارم، و خود را به سقوط بسپارم، لحظهی برخورد به زمین و تکه تکه شدن، و پوچیِ مطلقِ مرگ... بخشی از من میخواهد هیجانِ تسلیم شدگیِ محض را تجربه کند... اما من همیشه گوشم را به روی این غُرغُرها بستهام و حالا هم همین کار را میکنم. خودت را سفت بگیر. تمرکزت را حفظ کن. منتظر بمان...
بیصدا فحش میدهم و با جادو به درون خود نفوذ میکنم و آن همه مانعی که طی یک سال گذشته ساخته بودم را در هم میدرم و تکه پاره میکنم، و دیوارِ امنی که مرا از نیمهی هیولایی و تشنه به خونم محافظت میکرد را در هم میکوبم. موجودی که در هستهام وجود دارد گیج شده و فکر میکند دامی برایش گذاشتهام. بعد، هر چه بیشتر تشویقش میکنم، درک میکند که این یک درخواست واقعی است و شاد و خوشحال زوزه میکشد و خود را به سطح میرساند...
نویز سفید و پارازیت گوشهایم را پر میکند انگار که میخواهم کَر شوم، بعد محو میشود و حس میکنم شنواییاَم از هر زمانِ دیگري بهتر شده است.
تیماس که وحشت در صدایش موج میزند فریاد میکشد: «داره به یکی از اونا تبدیل میشه!» حس میکنم تفنگش را به سوی من میگیرد.
میرآ فریاد میزند: «نه!» و لولهی تفنگش را میگیرد و کنار میکشد.
دوباره میتوانم ببینم. رنگها متفاوتاند. دیگر به آن وضوح قبل نیست، اما گسترهی دیدم بازتر شده و حالا خیلی دقیقتر میبینم، انگار دارم از یک ذرهبین نگاه میکنم. تیماس و میرآ را تشخیص میدهم که با هم گلاویز شدهاند و پراياتَیم که با دهان باز به من زل زده. گرگها هم مکث کرده و خیره شدهاند. بعضی پنجه به زمین میکشند، و مشتاقند چنگالهایشان را در بدنمان فرو کنند، اما از ترسِ گروهِ غالب عقب ایستادهاند.
چیزي زوزه میکشد، فریادی از شادمانی، پیروزي و خشونت است. همچنان که ماهیچه هاي گلویم منقبض میشود، میفهمم که زوزهها از جانبِ من میآید. وقتی ادراکم کامل می شود، به پا میخیزم و بازوانم را کش میدهم و به بدنِ جدیدم زل میزنم.
لباسهایم تکه پاره شده و از روي بدنم فروافتاده. برهنهام، اما معذب نیستم. یک حیوان به لباس چه نیازی دارد؟
دوباره، با وجد و شادي زوزه میکشم. بعد به دنبال سردستهی گروه میگردم. او را مییابم و با صدایی گرفته و خشن میخندم. با غرشی چالشانگیز با اشاره او را فرا میخوانم.
گرگنما غرولند میکند. بوی تردیدش را حس میکنم. نمیداند که من گرگنما هستم یا انسان. دوباره زوزه میکشم تا حساب دستش بیاید. چشمانش باریک می شود و با زوزهای که میکشد به جلو خیز برمیدارد. او درشت است و بازوان قطوری دارد، اما فقط کمی از من بزرگتر است. پایم را در زمین میفشرم، شانهام را تاب میدهم و به سینهی گرگنما میکوبانم.
زمین میخورد. اطرافیان او، همه موجودات ناله می کنند و جیغ میکشند. وقتی خشمگین از جا بلند میشود، محکم به پهلوي سرش لگد میزنم. دوباره میافُتد. قبل از آنکه دوباره بتواند سر پا بایستد به او رسیدهام. دندانهایم را روی گلویش محکم میکنم و گاز میگیرم. خون دهانم را پر میکند و حریصانه مینوشم. این چیزیست که گرگ درونم تمام عمر انتظارش را میکشیده. میتوانم تا غروب همینجا قوز کنم و ذره ذره او را بخورم...
به بقیهی افرادِ گروهِ برتر نگاه میکنم، بعد آنهایی که فرمانروا هستند را از نظر میگذرانم. غرشکنان سوالی میپرسم، اما هیچ کس جوابی نمیدهد. به سوي جسدِ سردستهی قبلی میروم، سرم را خم میکنم و گلویش را میجوم و اجازه میدهم در معرض خطر حملهی دیگران قرار گیرم. اما از آنجا که گرگنماها سر جایشان میمانند، میفهمم مبارزهی دیگری در کار نیست. دوباره میایستم و پیروزمندانه نگاهی به اطراف میکنم و همه را را از نظر میگذرانم... گرگنماهای ترسان، آنهایی که کشُتم، چهرههای شوکه شدهی سه انسان. احساس قدرت و سرمستی وجودم را فرا میگیرد. سرم را رو به آسمان بلند میکنم، و زوزهای بلند و طولانی سرمیدهم. همهی گرگنماهای اطرافم نیز مطیعانه و با احترام، زوزهام را پاسخ میدهند.
آنها حالا گروهِ من هستند.
۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه
مارا/ساد
۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه
افسردگانه
بعد هی این که من میدونم من موفق نمیشم و من اصلاً نمیتونم از پس این سنگی که برداشتم بربیام و تو کلاس از همه ضعیفترم و بدتر از همه اتود میزنم و اصولاً این کاره نیستم و به درد این کار نمیخورم و اصلاً از اولم بلد نبودم از بدن و صورت و کلامم درست استفاده کنم و این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست و هزار تا فکر مزخرف نابودکنندهی دیگه میاد توی کلهم و بازم نزدیکه که گندشو در بیارم از فرط نا امید شدن یهویی.
بعد مجبورم الکی هی به خودم بگم اینا همه درد زایمانه. بتمرگ رو چاکرات و زور بزن و برای یه بارم که شده یه کارو تو عمرت تموم کن. ولی بلافاصله یه چیزی ته ذهنم میگه زاییدی! تو هیچ کاری رو تو زندگیت تموم نکردی و نمیکنی و نخواهی کرد. نفر اولی دوباره میگه به هر حال فعلاً که وسط دریا دارم دست و پا میزنم. یا غرق میشم یا شنا یاد میگیرم آخرش. نفر دوم جواب میده همیشه همینطوری خودتو بیکله میندازی وسط آب بعد تازه یادت میاد شنا یاد بگیری. هیچ وقتم درست و حسابی یاد نمیگیری. نفر اول باز جواب میده زندگی همینه دیگه. مگه از اول که یکی پرتت کرد تو این دنیا شنا بلد بودی؟ مگه کسی تا حالا بوده که با مایو از ماتحت ننش بیرون بیاد و کرال پشت بره؟ همه بالاخره از یه جایی شروع میکنن دیگه.
اگه میدون بدم بهشون مادربهخطاها میخوان تحت تاثیر نمایشنامههایی که این روزها زرت و زرت به خوردشون دادم تا صبح تو کلهی من دعوا کنن و تازه خودشون کم هستن، لنگ هفت هشت تا پرسوناژ ابله دیگه رو هم فوری میگیرن میارن وسط دعوا. برای همین ناچارم قبل از این که کار به جاهای باریکتر بکشه کرکره رو بکشم پایین و شما رو به خدای بزرگ بسپارم.
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
آتن-مسکو-تهران
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
about 9 hours ago from Twitter Opera widget
about 8 hours ago from TwitterFox
about 10 hours ago from mobile web
37 minutes ago from web
۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
متابولیک
"موبایلهاتون رو همین حالا خاموش کنید. ویبره و سایلنت نباشه. گرفتن عکس و فیلم ممنوعه. اگه نخواستید بروشورهایی که بهتون داده شده را با خودتون ببرید، زیر صندلی رهاشون نکنید، بهمون پس بدین."
بعد ردیف جلو، میان تماشاگران نشست و در حالی که تماشاگران در حال چک کردن موبایلهاشون بودند نویز گوشخراشی از بلندگوهای سالن شروع کرد به پخش شدن و چندین بار قطع و وصل شد.
این آغاز نمایش متابولیک به نویسندگی، طراحی و کارگردانی آتیلا پسیانی بود که از 9 مهر در سالن چهارسوی تئاتر شهر شروع شده و قراره اگر در این مدت حادثهای برای سالن و نمایش و عوامل و تماشاچیان به وجود نیاد یک ماه ادامه داشته باشه. اما امکان داره جلوی این نمایش به زودی گرفته بشه یا در حین اجرا آشوب یا حادثهای غیر مترقبه به پا بشه چون هیچ کدام از قربانیان (تماشاچیان) از قبل خبر ندارند شروع فوقالذکر داره اونها رو آماده میکنه که دو ساعت زیر شدیدترین ضربات شکنجهآمیز و سادیستیک آتیلا پسیانی و گروهش قرار بگیرن و به بدترین حالت از نظر روحی و روانی له بشن و آسیب ببینن.
تمام نمایش متابولیک از ابتدا تا انتها سرشار از نویزها و صداهای گوشخراشی است که از بلندگوهای اطراف تماشاچیان پخش میشه و نورها و فلشهای تند و آزاردهندهای که با تناوب متغیر خاموش و روشن میشه و دود مخصوصی که در سالنهای رقص و عروسی به عنوان جلوههای ویژه به کار برده میشه و بوی نسبتاً نامطبوع داره و حس تنگی نفس ایجاد میکنه و بوی سوختن پنبه و الکل و هوای گرم و خفقانآوری که سالن چهارسو رو در حالی که تهویه مطبوع اون خاموشه فرا گرفته و البته نمایش بدون وقفه صحنههای شکنجهی گاه جسمی و بیشتر روانی بازیگران و زجههای اونها و رفتارهای خشن و صحنههای خون و مرگ و تشنجهای طولانی و خودکشی و فریادهای از ته دل و حرکات جنونآمیز و بدوی افرادی که تحت فشار روانی و بندهای فیزیکی و نامرئی قرار میگیرند و تلاشهای مذبوحانه کسانی که دچار حالات شدید هیستریک و حملات روانی شدهاند.
هدف آتیلا پسیانی از این نمایش بدون هیچ شک و تردیدی شکنجه تماشاگر به هر نحو ممکنه و در اجرای این هدف به طرز خارقالعادهای موفقه. اجرای تکنیکی نور و صدا و جزئیات صحنه و بازیهای این نمایش بسیار قوی و حسابشده و جاافتاده است و این نمایش از نظر قدرت تکنیکال در ایران بینظیر است. البته تمام این قدرت تکنیکی تنها و تنها در خدمت یک هدف قرار گرفته: آزار تماشاگر.
این قدرت و اصرار فوقالعاده در اجرای تنها هدف یعنی خشونت بیپرده و شکنجه تماشاگر در هر نقطهی دیگر دنیا موجب میشد قبل از شروع آن به بیننده هشدار داده و ورود افراد زیر هجده سال در آن ممنوع بشه اما اینجا هیچ خبری از چنین هشدارهایی نبود و حتی برای راهروها و روی پلهها هم بلیط فروخته شده بود و تماشاگران جان به لب رسیده حتی راه فرار و خروج از سالن تئاتر را هم نداشتند. عجیب نبود که در پایان نمایش عدهای در اعتراض درخواست پس گرفتن پول بلیط خود را داشتند و سعی میکردند به نحوی اعتراض کنند.
متابولیک تزریق مستقیم زبالههای سمی و مخرب ذهن و روح آتیلا پسیانی به تماشاچیان است. اگر به سری فیلمهای اره (Saw) و فیلمهای مشابه یا فیلمهایی سادیستیک و آنهایی که به طور گسترده به نمایش خشونت و شکنجه میپردازند علاقه دارید، اگر از خودزنی و آزار به خود و دیگران لذت میبرید، یا دچار هیچ مشکل روانیای نیستید ولی مشتاق تجربههای تازهاید و خودتان را هم شخصی با قدرت تحمل و انعطافپذیری بالا میدانید مطمئناً میتوانید مثل من از نمایش مبهوتکننده و زیبای متابولیک لذت ببرید اما در صورتی که علاقهای به خشونت و صحنههای خشن ندارید یا زیر هجده سال سن دارید یا دچار صرع، بیماریهای جدی قلبی و تنفسی و یا افسردگی یا ناراحتیهای روحی هستید یا در حال خودسازی و تزکیه نفس هستید و روحی ملایم یا رمانتیک دارید و اگر تحمل موسیقیهای تند راک و متال را ندارید و یا خودتان را شخصی محافظهکار میدانید و در زندگی کم تحملید و زود از کوره در میروید از دیدن این نمایش حتماً پرهیز کنید.
به یک نکته هم بد نیست اشاره بشه. متابولیک به مقدار زیادی از تکنیکها و فضا و جزئیات و صحنههای فیلمی فرانسوی به نام Eden Log وام گرفته و تعدادی از صحنههای آن را تقریبا عیناً اجرا کرده و جزئیات زیادی را هم از آن برداشته. کافیست یک بار فیلم و نمایش را ببینید تا از این موضوع مطمئن شوید که آتیلا پسیانی عمداً یا سهواً از فیلم Eden Log در بسیاری از صحنهها و جزئیات و فضای کلی اثرش استفاده کرده اما هیچ ارجاعی به این فیلم در بروشور نمایش و توضیحات آن نشده.
(نسخههای دیگهی تیزر این فیلم اینجا و اینجا)
در صفحه داخلی بروشور متابولیک این جمله از یاسمینا رضا نقل قول شده:
"امتیاز شاعران (هنرمندان) در این است که همواره از قوانین نابجایی تبعیت میکنند که نه دنبال منطقند نه فرم ظاهر. این قوانین در خدمت حقیقتی هستند که شاید هرگونه توضیحی در حکم خیانت به آن باشد."
من هم درباره این نمایش همین تحلیل را دارم. هر گونه فلسفه و منطق بیرون کشیدن از متابولیک در عین حال که ممکن اما اشتباه است. میتوان صدها توضیح و تحلیل فلسفی و هنری و سیاسی و اجتماعی از متابولیک بیرون کشید اما متابولیک نمایشیست آبستره و انتزاعی و به شدت فرمگرا و دنبال هر نوع هدف و مفهومی به جز نمایش خشونت و آزار تماشاگر در آن گشتن بیهوده و نادرست است. اما در انتهای بروشور در کمال تعجب این جمله دیده میشود:
"کارگاه تئاتر ایران امید دارد در آیندهای نه چندان دور محملی باشد برای تمامی هنرمندانی که دغدغهی تئاتر تجربی دارند. نمایش حاضر دربردارنده تمامی تعاریف و اهداف کارگاه تئاتر ایران و نمونهی دیدگاه آن است."
در زمانهای که صحبت از فرم در هنر کردن گاهی همپای کفر است و سر سگ که بزنید هنر مذهبی و آیینی و ملی تحویلتان میدهد من دربدر دیدگاهی چنین جذاب و اهدافی بدینحد بدیع و نایاب در کارگاه تئاتر ایران و نمایش متابولیکم .
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
شو ماست گو آن
حرصم در اومد وقتی آقای گورو هم گفت نرو دنبال تیاتر و بازی و اینا چون جَوِش و آدماش خرابن و امین تارخ فلانه و داریوش ارجمند بیسار. از این یکی نمیپذیرفتم این حرف رو از بس که اتفاقاً قبولش داشتم. وقتی گفت مصممتر هم شدم. تا کی به ساز هنریا خرابن برقصم؟ مگه تو صنف بقال و روزنامهنگار و یوگیمدیتیتور و برنامهنویس وب و نماینده مجلس و دکتر روانشناس و لولهبازکن خانومباز و عملی و دودره پیدا نمیشه؟
اصلاً قبول. تو این یکی بیشتره. ولی به من چه که بیشتره؟ تو کهکشان راه شیری هم شهابسنگ بیشتر از خارجشه. از ترس این که شهاب نخوره تو سرم نمیتونم پاشم برم تو خلا بین کهکشانی زندگی کنم که. تازه نیست که من خیلی سالمم.
کارنامه هم که قبولم کرد. کلی شعر قدیمی ری-حفظ کرده بودم و کتابا و فیلمامو تو ذهنم سبک سنگین کرده بودم که تو لحظهی طلایی باهاشون گل بزنم ولی آقای شیر فقط اسم استادای نقاشی و سازم رو پرسید. بعد اسم ممد عاقبتی که از دهنم در اومد فوری دوتایی امضا کردن. نمیدونستم اینقدر برش داره.
به آقای گورو هیچی نگفتم. وقتی از سفر اومد خودش میفهمه لابد.
میخوام تیاتر در بیارم.
۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه
خوابِ خستهی بیجان
وبلاگای که از این هفته تا آن هفته خبری از صاحباش نمیشود هم مگر وبلاگ است؟! +
۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه
این دردها را می خوام
سرطان داشت . خودش هم می دونست. از یکی دوماه پیش که بهش گفته بودند سرطان پانکراس ( لوزالمعده ) داره تصمیم گرفته بود که اعتیادش را ترک کنه . با اینکه گفته بودند که بیماری اش خیلی پیشرفته است و غیرفابل درمان. با این حال از همون موقع تصمیم گرفته بود و تریاک را که سالها مصرف کرده بود کنار گذاشته بود.
با اینکه خیلی درد می کشید از همون روز اولی که بستری شده بود گفته بود که نمی خواد مورفین و مسکنی براش تزریق بشه . حتی همه را قسم داده بود که یک موقع بدون اطلاعش یا وقتی حواسش نیست براش مورفین تزریق نشه . موقع دریافت داروها هم حتما می پرسید که این چه دارویی است و اثرش چیه و اگه مورفین بود از دریافت اون سرباز می زد.
توی بخش همه تحت تاثیر اراده عجیبش قرار گرفته بودند از بیمار تا پرستار و دکتر. گاهی کنار پنجره می ایستاد و در حالی که از درد به جلو خم شده بود به دوردست نگاه می کرد . در نگاهش انگار داستان تمام سفرهاش نقش می بست . سفرهایی که در تمام سالهایی که راننده جاده بود کرده بود. گاهی می دیدمش که از درد سرش را توی بالشش فرو کرده و یا روی زمین نشسته و سرش را روی تخت گذاشته و لبه تشکش را گاز گرفته . یکبار هم دیدمش که روی زمین زیر تختش خوابیده بود.
بهش گفتم که سزاوار این همه درد نیست و چرا خودش را اینقدر زجر می ده و میخواد خودش را تنبیه کنه .
گفت : من این دردها را می خوام . اینها دردهای من هستند . این ها دردهایی هستند که در تمام این سالها هر وقت سراغم اومدن من با تریاک کلیدشون را توی مغزم خاموش کردم. دردهایی که بعضی هاش مال دلتنگی بود ، بعضی هاش مال محرومیت ، بعضی هاش مال عشق و بعضیهاش دردهای عادی … فکر می کردم که رفتن اما همه را همین جا توی خودم نگاه داشته بودم و حالا برگشتن همه با هم !
[+]
۱۳۸۷ تیر ۱۸, سهشنبه
شعرى از پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،
دوری كنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيات
ورای مصلحتانديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن
ترجمه از احمد شاملو
------------------------------
(هو عمو! ایمیل فورواردی؟ یه جور تغییره لابد)
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
راهنمای مسافران مجانی کهکشان - 2
راهنمای مسافران مجانی کهکشان دربارهی موضوع حوله چند نکته را گوشزد میکند.
میگوید حوله یکی از سودمندترین اشیای است که مسافر بین ستارهای میتواند همراه داشته باشد. بخشی به خاطر ارزش کاربردی آن است. اگر به منطقهی ماههای سرد جاگلان بتا رسید میتواند برای گرم شدن آن را دور خود بپیچد؛ میتواند در سواحل شنی - مرمری و زیبای سانتراجینوسوی روی آن دراز کشید و بخارات تند دریا را با نفسی فرو داد؛ میتوان آن را روی خود کشید و زیر نور قرمز ستارههای دنیای صحرایی کاکرافون خوابید؛ از آن به عنوان بادبان برای قایقی کوچک بر رود کند و بزرگ ماث استفاده کرد؛ آن را خیس کرد و برای نبرد تن به تن از آن استفاده کرد؛ آن را دور سر پیچید تا بخارات سمی را دفع کند یا مانع نگاه خیره و گرسنهی جانور حشرهخوار ترال بشود (او حیوانی بسیار کودن است، فکر میکند اگر شما نتوانید او را ببینید او هم نمیتواند شما را ببیند - خیلی ابله اما بسیار حریص است)؛ در شرایط اضطراری میتوان آن را به علامت خطر تکان داد و البته اگر هنوز تمیز مانده باشد میتوان با آن خود را خشک کرد.
از همه مهمتر حوله ارزش روان شناختی زیادی دارد. بنابه دلایلی اگر یک مُثاپِر (مثاپر: مسافر غیر مجانی) بفهمد که یک مسافر مجانی حولهای همراه دارد، به شکلی خودکار فرض میکند که او همچنین یک عدد مسواک، لیف، صابون، یک جعبه بیسکوییت، فلاسک، قطبنما، نقشه، یک توپ نخ، اسپری حشرهکش، بارانی، لباس فضایی و غیره و غیره به همراه دارد. به علاوه مثاپر حاضر است با کمال میل هر کدام از این اقلام یا بسیاری اقلام دیگر را که ممکن است مسافر مجانی تصادفی گم کرده باشد به او قرض بدهد.
مثاپر بر این عقیده خواهد بود که هر کس بتواند به صورت مجانی طول و عرض کهکشان را طی کند، سختیها و مشکلات آن را تحمل کند؛ با احتمالات دشوار آن مقابله کند و پیروز شود و باز بداند حولهاش کجاست، حتماً فردی است که باید او را به حساب آورد.
بنابراین عباراتی وارد زبان عامیانهی مسافران مجانی شدهاست مثل:
«آهای، آن فورد پریفکتِ اتوییده را میسُکی؟ یک آدم آجری است که واقعاً میداند حولهاش کجاست؟» (سُکیدن: شناختن، آگاه بودن، ملاقات کردن، با کسی خوابیدن؛ اتوییده: مرتب و منظم؛ آجری: فردی بسیار منضبط.)
(راهنمای مسافران مجانی کهکشان، داگلاس آدامز، فرزاد فربد، کتاب پنجره، صفحات 32 و 33)
راهنمای مسافران مجانی کهکشان - 1
در دوردست، در نقطهای پرت و ناشناخته در منتهیالیه قدیمی شاخهی مارپیچ کهکشان، خورشید زرد و کوچکی قرار دارد که کسی به آن اعتنا نمیکند.
در فاصلهی خدود نود و هشت میلیون مایلی این خورشید سیارهی سبز و آبی کوچک و کم اهمیتی در مدارش میگردد که ساکناناش از نسل میموناند و چنان بدوی هستند که هنوز فکر میکنند ساعت دیجیتال عجب ایدهی جالبی است.
این سیاره مشکلی دارد- یا بهتر بگوییم داشت - که از این قرار است:
بیشتر کسانی که روی آن زندگی میکردند در اغلب اوغات غمگین بودند. برای این مسکل پیشنهادات زیادی ارائه شد، اما بیشتر مشکلات، ناشی از جابجایی کاغذهایی کوچک و سبز رنگ بود که جای تعجب دارد چون در کل، آن کاغذهای سبز و کوچک خود غمگین نبودند.
پس مشکل باقی ماند؛ خیلی از مردم، بدجنس و بیشترشان بینوا بودند، حتی آنها که ساعت دیجیتال داشتند.
خیلی از آنها بیش از پیش معتقد بودند که پایین آمدن بشر از درخت اولین اشتباه بزرگ بوده است. بعضی میگفتند حتی بالا رفتن از درخت حرکت نامعقولی بوده و بهتر بود بشر هرگز اقیانوسها را ترک نمیکرد.
بعد، یک پنجشنبه، حدود دو هزار سال بعد از آن که مردی را به خاطر گفتن این که چه قدر خوبی کردن به مردم برای یک بار هم که شده عالی است با میخ به درختی کوبیدند، دختری که به تنهایی در کافهای در ریکمزورث نشسته بود ناگهان فهمید که در تمام این مدت چرا همه چیز به شکلی غلط پیش رفته است و بالاخره فهمید که چگونه میتوان دنیا را به مکانی خوب و شاد تبدیل کرد. این بار درست بود، میتوانست عملی شود، و هیچ کس به هیچجا میخکوب نمیشد.
اما متاسفانه قبل از آن که آن دختر بتواند به یک تلفن دسترسی پیدا کند و آن ایده را به کس دیگری بگوید، فاجعهای هولناک و احمقانه رخ داد و آن ایده برای همیشه گم شد.
این داستان آن دختر نیست.
بلکه داستان آن فاجعهی هولناک و احمقانه و برخی پیآمدهای آن است.
همچنین داستان یک کتاب است، کتابی به نام راهنمای مسافران مجانی کهکشان - این کتابی زمینی نیست، هرگز در زمین چاپ نشد و تا وقتی که آن فاجعهی هولناک رخ نداده بود هیچ کدام از زمینیها نه آن را دیده و نه اسماش را شنیده بودند.
با این همه کتابی کاملاً استثنایی است.
در واقع شاید استثناییترین کتابی باشد که موسسهی انتشاراتی بزرگ اورساماینور به چاپ رسانده - موسسهای که زمینیها هرگز اسم آن را هم نشنیدهاند.
نه تنها کتابی کاملاً استثنایی است، بلکه اثری موفق هم هست - محبوبتر از کتاب کلیات خانهداری فلکی، پرفروشتر از پنجاه و سه نکتهی جدید در باب جاذبهی صفر و بحثانگیزتر از سهگانهی فلسفی و پر فروش اولان کالوفید، آنجا که ایزد اشتباه کرد، مجموعهی جدید از بزرگترین اشتباهات ایزد و بالاخره این ایزد چه کسی است؟
(راهنمای مسافران مجانی کهکشان، داگلاس آدامز، فرزاد فربد، کتاب پنجره، صفحات 7 الی 9)
۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه
Lost
1- بعد از چند هفته این که هر روز به مدت چند ساعت، هر 45 دقیقه یه بار یه تیتراژ تکراری رو ببینی روی اعصابه بدجوری.
2- آقای الان اسمشو یادم نیست گفته بود Lost مثل هرویینه ولی گوش نکردم شرمندگانه. آدم باید از تجربیات دیگران درس بگیره، پس اینو از یه سینه سوخته قبول کنین که اگه میخواین زندگیتون مختل نشه اساسی، از نشئهجات دوری کنید.
۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه
زلم زیمبو
اهم... دارم به این نتیجه میرسم که این گودر نوت و توییتر رسماً آفت وبلاگستانن. 35 راست گفته بود انگاری. هی داریم زلم زیمبو به خودمون آویزون میکنیم.
اوتوپایولت
برای بار صدم به خودم گفتم پسر نگاه کن دو ساعت یوگا و مدیتیشن کلهی سحر چه تاثیری روی کل روزت میزاره،
ولی مگه آدم میشم؟ باز یه هفته نشده ولش میکنم. اصولاً اوتوپایولت به من نیومده.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه
web2.0
- خب به فرض که همینطور باشه، چرا توی توییتر نوشتمش؟
- Portishead هم البته بیتاثیر نیست.
مجازستان
+ خوبیش اما اينست که زندگیهای مجازی، زندگیهای تقديری نيستند. اختيار آدم دست خودش است که باشد يا نباشد. میشود با يک دکمهی ديليت خودکشی کرد و تبديل شد به يک روح که فقط نگاه میکند بیکه رد پايش جايی باقی بماند. میشود حتا با يک دکمهی ديليت خودکشیتر کرد و بیخيال مجازستان شد انگار که هيچوقت وجود نداشته از اساس. آدمها را با يک دکمه میشود حذفشان کرد، میشود وارد زندگیشان کرد، میشود وارد زندگیشان شد، میشود حتا هی آدم جديدتر اختراع کرد!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
فروختن آسمان
نامهء رییس یکی از قبایل سرخ پوستی به سال 1825 میلادیرییس جمهور در واشنگتن نامه ای نوشته و طی آن خواستار خرید زمین ما شده است. اما چگونه می توانید آسمان را و زمین را بخرید یا بفروشید؟ این فکر برای ما عجیب است. اگر ما صاحب تازگی هوا یا درخشندگی آب نباشیم چگونه می توانید آن را خریداری کنید؟
هر پارهء این زمین برای مردم من مقدس است، هر برگ سوزنی درخشنده کاج، هر ساحل شنی، هر مهی در جنگل های تاریک، هر مرغزاری و هر حشرهء وزوزکننده ای. همه این ها در خاطره و تجربهء مردم من مقدس اند.
ما شیره ای را که در گیاهان جریان دارد، به اندازه خونی که در رگ هایمان جاری است می شناسیم. ما پاره ای از زمین هستیم و زمین پاره ای از ماست. گل های عطرآگین خواهران ما هستند. خرس، گوزن و عقاب بزرگ، برادران ما هستند. یال های صخره ای، شادابی مرغزاران، گرمای بدن اسب و انسان همه به یک خانواده تعلق دارند.
...
آیا آنچه را که ما به فرزندان مان یاد داده ایم شما نیز به فرزندانتان یاد خواهید داد؟ این که زمین مادر ماست؟ و هر اتفاقی برای زمین بیفتد، برای همهء فرزندانش نیز خواهد افتاد؟
...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سهشنبه
اون لامصبو ننداز
ننداز! اون لامصبو زمین ننداز! خیابون و پیادهرو و پارک و جنگل و جوی آب و کوه و دریا سطل آشغال شخصی تو نیست دوست محترم. اون قوطی و پاکت و کیسهای که بدون فکر پرت میکنی زمین همه جا رو به گند کشیده. یه نگاه به دور و برت بنداز: همه جا پر شده از کاغذ و پاکت و قوطی و کیسه. داریم تو زباله غرق میشیم. درسته که تو این دوره زمونه کافیه که اراده کنی تا انواع خوردنی و نوشیدنی بدون صرف کوچکترین زمان یا هزینه آنچنانیای تقریباً بلافاصله حاظر و آماده دم دستمون باشه ولی هنوز تکنولوژی به حدی نرسیده که به همون سرعت که چیزی به دستمون میرسه زباله و بستهبندی اون هم خود به خود نابود بشه و از شرش خلاص بشیم. لطفاً یه ذره به خودت زحمت بده و اون زباله لعنتی رو تا نزدیکترین سطل آشغال با خودت حمل کن. خدا رو شکر دیگه شهرداریها و بخشداریها و راهداریها و داریهای دیگه هم دمشون گرم شده و هر پنجاه متر صد متر بالاخره یه سطل آشغالی پیدا میشه.
اگه از مرحله قبل به سلامت گذشتی و به اندازهای از فهم و درک رسیدی که بدونی هر جا که ازش عبور میکنی سطل آشغال شخصیت نیست حالا نوبت اینه که یه پله دیگه هم بالاتر بیای. حالا وقتشه که گاهی اگه خیلی به کلاس و شخصیت و تیپت برنمیخوره دستت رو دراز کنی و آشغالهای روی زمین رو بندازی توی یه کیسه زباله و به نزدیکترین محل جمعآوری زباله برسونی. مخصوصاً توی کوهها و جنگلها و دشتهای کنار جاده و کلاً جاهای خارج از شهر احتیاج به این کار تو هستش. لازم هم نیست زبالههای خیلی متعفن و بزرگ و ناراحتکننده رو جمع کنی. درهای بطریهای آب معدنی و قوطیهای خالی نوشابه و کیسهها و تکههای پلاستیک کوچیک تجزیه نشدنی سوژههای خوبی هستند برای این که برای یک بار هم که شده یک کار مفید برای محلی که توش داری زندگی میکنی کرده باشی. کره زمین به ما احتیاج داره که تنش رو از آلودگیهای کوچیک و بزرگ پاک کنیم. اگه این کار رو نکنیم کره زمین هم برای ما و دوستها و اطرافیان و نسلهای بعدمون کاری نخواهد کرد. نمیتونه بکنه اگه همینطور به آلوده کردنش ادامه بدیم و همه جاش رو پر از زباله رها کنیم.
۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه
کامپلکس وبلاگی
2- نمیدونم بعضیا خیلی زیادی گیک شدن یا من دارم دچار تکوفوبیا میشم؟ تیتر یه پست یه وبلاگ رو داشته باشین: برای فیدهای توییترتان گروه سازی کنید. خود وبلاگ یه دو ساعت و نیمی میشه که داونه و به جز تیتر و یه عکس مسخره تو گودر از سایر محتوای این پست اطلاع چندانی در دسترس نیست.
3- تهاجم فانی ِ ساقی قهرمان اینا به آنها:
...اشك در چشمان سردار حلقه زد. آروم گفت، من گفته بودم!! گفته بودم، ولی كسی گوش نداد!! فاجعه استكبار جهانی داره اتفاق میوفته………….
هلیكوپتر صدا و سیما بالای خیابان های آشوب زده ی شهر در حال چرخیدنه.
گزارشگر سرشو وارد كادر می كنه با صدایی مثل داد زدن شروع به صحبت می كنه: این است تهاجم فرهنگی دشمن كه نتونسته بود از راه های مختلف به نتیجه برسه. اینبار با حربه موهای منحرف جامعه رو رو به آشوب برده. خطر در كمینه! مو سیخیها دارن در شهر گسترش پیدا می كنن!
موج آبی رنگی از دور به طرف هلیكوپتر میاد!
خبرنگار داد می زنه:…موج نزدیك میشه و………..
تصویر صورت یك نسل سومی- مو- منحرف ِ خطرناك با چشمانی كاملا سفید و صورتی بیروح كه به كادر پشت می كنه، در خیابونای آشوب زده دور می شه...
4- خیلی وقته فید گودر وبلاگها و آدمهایی که از خودشون یا گودرشون خوشم میاد رو به لیست گودر خودم اضافه کردم اما چون با این جیمیلی که باهاش گودربازی میکنم با کسی ارتباط ندارم هیچ کسی تو فرند لیستم نیست و این یعنی از مزایای فرند گودری به طور کامل مستفیض نمیشم و همچنین به لطف خورههایی مثل دکتر مزیدی آنریدها همیشه بالای هزاره. چند تا راه حل به نظرم رسیده که مدتیه دارم بهش فکر میکنم. یکی میتونه این باشه که یه ایمیل اسپم به همه کسایی که فید گودرشون رو اد کردم بزنم و به زور تبدیل به فرندشون کنم (یه جور گودر ریپ) یکی هم این که گودربازیم رو به حساب اصلی گوگلم انتقال بدم. راه اول رو بیشتر دوست دارم.
5- در راستای گیک بازی یه چیز دیگه هم مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده: با وجود این که نمیشه از مزایای بیشمار بلاگر-بلاگسپات همیشه دوستداشتنی صرفنظر کرد مدتیه به سرم زده یه دات کامی چیزی دست و پا کنم و یه MT4 هم بندازم روش و یه وبلاگ و چند تا وبلاگک که چیزیهایی مثل فیلملاگ و کتابلاگ و موزیکلاگ و عکسبلاگ و توئیتر باشه بهش اضافه کنم. بدیهیه که از شنیدن اسم وردپرس کهیر میزنم و به جز MT4 تصور CMS دیگهای برام ممکن نیست. تنها مشکلی که موجب تعللم میشه و این تصمیم رو مدتی (حدود 5 سال) به تاخیر انداخته اینه که بین استفاده از مزایای مستعار نویسی و یا استفاده از اسم واقعی نمیتونم تصمیم قطعی بگیرم. البته همیشه کفهی مستعار نویسی برام سنگینتر بوده. یه اعتراف گیکی: تعداد وبلاگهای اسم دار و مستعار دائر یا تعطیل من به بیش از انگشتان دو دست میرسه. به قول کاپیتان هادوک یا دوپونتها یا شاید هم یه کس دیگه حتی از اون هم بالاتر.
6- در حالی که چند ماهیه در مرخصی استعلاجی ناشی از پاشکستگی به سر میبرم دچار نوعی سرشکستگی یعنی بحران هویت پس از سی سالگی و ورود به نیمه دوم زندگی هم شدهام و این مرخصی چند ماهه باعث شده دز این بحران یا درواقع دز تفکر درباره اون به شدت بالا بره و هر چه این وضع وخیمتر میشه سایدافکت پوچی هم بالاتر میره یا شاید هم برعکس هرچی دز پوچی بالاتر میره ساید افکت بحران هویت هم بیشتر میشه. به هر حال همه چیز در اوج قرار داره.
7- این بود انشای اعتراف گونه ما در باب گیکی روحی و کامپیوتری که یه هو ازم تراوش کرد و لابد اسمش هم میشه کامپلکس وبلاگی.
عکس احتمالاً مربوط به کاور یک آلبوم یا قطعه از فرزاد گلپایگانی یا اثر یکی از فنهای سایتشه. الان یه لحظه شک کردم که نکنه خودش کرامات گرافیکی داره و این ممکنه کار خودش باشه. چون خیلی وقت پیش به آرشیو شخصی روی هارددیسک محترم افزوده شده آدرس دقیق و مشخصات بهتری در دسترس نیست. اگه اسمش را گوگل کنید شاید چیز دندانگیری پیدا بشه.
پ.ن 3: گویا به این راحتیها هم نمیشه به حریم خصوصی گودر کسی تجاوز کرد. حتماً باید باهاش گپ زده باشی قبلش.
پ.ن 4: همین الان طی یه اقدام متهورانه یه قدم از مستعار نویسی به سمت بانام نویسی حرکت کردم. فقط یه قدم البته.
۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه
هفت سین
۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه
چرا منو دوست داری؟
xkcd.com/58
(بدیهیه که باید برای دیدن ادامه داستان کلیک کنید؟)
۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه
من تحریمیام پس به شغالهای اصلاحطلب رای میدم.
1- دور اول انتخابات ریاستجمهوریای که منجر به فاجعهی احمدینژاد شد رای ندادم. وقتی به دور دوم کشیده شد دماغم رو گرفتم و به رفسنجانی رای دادم. یعنی دقیقاً همین کار رو کردم. برای تفریح رفته بودیم شمال و یه شعبه رایگیری تو جاده ساحلی بود که یه بنگاه مسکن یا بقالی موقتاً تبدیل به شعبه اخذ رای شده بود و یه عده پیرزن و پیرمرد و چند نفر ریش و پشمی و چادری توی صف ایستاده بودند تا رای بدن. من هم رفتم برگه رو گرفتم و روش نوشتم رفسنجانی. بعد جلوی چشم اونها و ناظران شعبه دماغم رو گرفتم، صورتم رو برگردوندم و با چشم بسته و نفرتی کاملاً مشخص در چهرهام رایم رو انداختم تو صندوق. وقتی چشمم رو باز کردم چند نفر داشتن با خشم نگاهم میکردن. بعداً فهمیدم بیشتر اون آدمها، بیشتر آدمهایی که رای دادن به احمدینژاد رای دادن.
2- حالم از تکتک اصلاحطلبها به هم میخوره. از دیدن ابلههایی که سنگ اصلاحطلبها رو به سینه میزنن هم چندشم میشه. شکی ندارم که تکتک کسانی که تو گروه اصلاحطلبها هستند هدفی جز منافع شخصی خودشون و در درجه بعد منافع نظام اسلامی ندارن. یه مشت دزد و دروغگو و بزدل و دورو که کاری جز خوردن و خوابیدن و حرص زدن برای دستیابی به قدرت ندارن. اون قدر حریصن که حتی بعد از این همه شکست پیدرپی هنوز هم دست از دعوای بینگروهی خودشون برنداشتن و هرکدوم سعی دارن میزان بیشتری از این مال بادآورده، اموال مردم ایران رو چپاول کنن. کروبی چیها هنوز هم به خاتمیچیها فحش میدن و برعکس و در حالی که حتی اگه صددرصد کاندیداهاشون رای بیاره باز هم یه مشت اقلیت بیمصرفن ولی باز هم حاظر به توافق استراتژیک و اتحاد موقتی با هم نیستن. اینها یه مشت شغال مفت خور و دزد و کلاشن.
3- ولی
احمدینژاد بلایی بود که از ترسش به رفسنجانی رای دادم. گرگ گرسنهایه که ناچارم به شغال پناه ببرم تا بلکه برای دریدن من مانعی سر راهش وجود داشته باشه. من میترسم این دولت اطلاعاتی/سپاهی مجلس رو هم کامل فتح کنه و دیگه هیچ مانعی جلودار بگیر و ببندهاش نباشه. میترسم اگه اکثریت مطلق مجلس بیفته دست خونخوارهای طرفدار احمدینژاد و خامنهای، دیگه کسی جلودار این زنگیان مست تیغ در کف نباشه و بدون مانع برمون گردونن به دوران وحشتناک دهه شصت. من میترسم. از این قوم مغول و تاتار میترسم. میترسم اگه مجلس رو فتح کنن دیگه نتونم با شلوار جین تو خیابون برم و اگه تیشرت آستینکوتاه بپوشم بازوهام رو رنگ کنن و اگه تو خیابون دست دوست دخترم رو بگیرم کمیته رو سرم خراب بشه و سر هر کوچه ماشینم رو دنبال نوار و CD غیر مجاز بگردن. میترسم اگه احمدینژاد برنده بشه این کثافتهایی که خودشون نماز ارجی میخونن ولی تو خیابون مانتوی مردم رو سانت میکنن دیگه کسی جلودارشون نباشه و دوباره برگردیم به دوران گونیهای شن کنار خیابون و کمیتهها و کشتارها و خفقان دهه شصت.
4- من میترسم. من از ترس گرگهای درنده به شغالها رای میدم. اگه به شغالهای مشارکت رای ندیم کسی نیست که جلوی این گرگها بایسته. کار من نیست مقابله با اونها. فقط حیوونی همجنس و همخونواده خودشون میتونه باهاشون سرشاخ بشه. بذار شغالها رو جلوی گرگها الم کنم تا باز هم چند سالی به دریدن همدیگه مشغول بشن و من رو فراموش کنن. من دزدان و گردنهگیرهای مشارکت رو سپر بلای خودم جلوی آدمکشها و خونخوارهای طرفدار خامنهای و احمدینژاد میکنم. بذار اصلاحطلبها دیوار گوشتی بین من و کثافتهای حزباللهی و بسیجی باشن.
من از ترس بیشتر شدن قدرت خونخوارهای دور و بر خامنهای به اصلاحطلبهای دزد و پست و بزدل و دروغگو رای میدم.
- انتخابات در ايران يک مسأله ساده مدنی نيست که به اميد احترام حريف به قوانين مدنی باشيم، يک جنگ است. پس از حملهی دشمن هيچکس جنگ را تحريم نمیکند، تحريم جنگ خودکشی است.+
- برای نه به فاشیسم ، رای می دهم! +
- می دانم که اگر دست آنها باشد بساط انتخابات را جمع می کنند و اتحاد جماهیر اسلامی را زیر سایه خلافت راه می اندازند. می دانم اگر الان گشت ارشاد هست، اگر الان تحقیر می شویم، تورم n درصدی داریم، فساد اقتصادی داریم، تحریم داریم و ... همه از بی عرضگی و بی لیاقتی دولتی است که بدون نظارت هر کاری بخواهد می کند. من رای می دهم چون نمی خواهم مثل این چهار سال دولت هر ترکتازی که می خواهد بکند و نمایندگان ملت بشوند وکیل الدوله. نمی خواهم نماینده ای در خانه ملت باشد که ته مانده آب رئیس جمهور را برای تبرک بنوشد.+
- آنها نقطه قرمزه ما را بلد شدهاند.خوب فهمیدهاند که ما به چی آلرژی داریم.وقتی ما همیشه دربرابر کنشها ،واکنشهای یکسانی نشان دادیم تلویحاً پذیرفتیم که آماده بازی خوردنیم.این شد که تلویزیون روی تصاویر انتخابات موسیقی فرهاد میگذارد.با ادبیاتی مهوع سعی دارد نشان بدهد که آرای شما تنها به نفع گروهی خاص مصادره خواهد شد.تمام آيتمهایی که احساسات ناخوشآیندی از رای دادن را در ذهن تداعی میکند برای نسل سومیها تدارک دیده.بعد هم خوشحال است که به این غذای از ریخت افتاده کسی جز چنددرصد همیشگی با رای قابل پیشبینیشان لب نخواهد زد.خوب ذهن ما را خواندند و ما را به جان هم انداختند. خوب ما را مقابل هم قرار دادند.صدای خندههای موذیانهشان را میشنوم.+
اگر کسی بگوید قالیباف که سینما فلسطین میسازد و برف میروبد و کمی اهل کمی فرهنگ هم هست برای من با احمدینژاد که کتابهای کتابخانهها را تصفیه میکند و سنتوری را به فنا میدهد و زنان را می بندد و خلاصه هر ساعتی یک بار روی این اعصاب ما رقص بندری میکند فرقی ندارد این دیگر از نظر من رای دادنش در این انتخابات هم توجیهی ندارد. اما اگر کسی این دو نفر برایش فرق دارند میتواند شرکت کند و بداند که هنوز هم با یک حضور خوب میتوان صد کرسی از دویست و نود تا را گرفت. و این یعنی خیلی اتفاقات خوب در آینده ممکن است بیافتد یا اقلا اتقاقات خیلی بد نیافتد. +
پی نوشت: حتی اگه قرار باشه رایها رو عوض کنن و هر کس میخوان رو از صندوق بیرون بیارن (که بیشک همینطور خواهد بود) بذار مجبور بشن تقلب کنن. بذار زحمتشون رو زیاد کنم. ناچارن یه بلایی سر رای من بیارن تا بتونن عوضش کنن. نمیخوام بدونن که بیتقلب هم میتونن ببرن. همین که سی ثانیه زحمتشون بدم و مانعی سر راهشون قرار بدم باز هم نیم نفسی پیشم.
۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۲, سهشنبه
پشمینهپوش تندخو
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند
برجای بدکاری چومن یکدم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به من پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من هواداری کند
پشمینهپوش تندخو کز عشق نشنیدست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۶ دی ۲۲, شنبه
کله رادیویی - مِهبارون
A film with Radiohead in it made for New Year's Eve, 2007. Features every song on their new album IN RAINBOWS, the "physical manifestation" out now in stores.
Get the new album on CD and VINYL at the link below:
http://radiohead.shop.musictoday.com
کله رادیو - مهبارون - رنگین کمون
۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه
خداحافظی با بالاترین 2!
{پس نوشت: مال بد بیخ ریش صاحبش! (خداحافظی با بالاترین- قسمت اول!)}
14- بالاترین و به طور کلیتر وبگردی به طور مشخص نوعی اعتیاد به همراه داره. شما ازش یه عالم اطلاعات میگیرید ولی عملاً نود درصد این اطلاعات به دردی نمیخوره و کاربرد نداره. کلی دوست و آشنا پیدا میکنید اما عملاً و در عالم واقع هیچ کدوم از اونها رو نمیشناسید و ارتباطی با هم ندارید. میتونین روابط اجتماعی گسترده داشته باشید ولی چیزی که در عمل اتفاق میافته اینه که شما از روابط اجتماعی واقعی و خارج از دنیای مجازی دور میشید. شما میتونید در محیط وب بسیار اجتماعی و مشهور بشین ولی به همون اندازه در واقعیت منزوی و دور از جامعه میشید. هر چه این منزوی شدن بیشتر و شدیدتر بشه شما ناچارید برای جبران رضایت روحی از دست رفتهتون بیشتر در وب و سایتهایی مثل بالاترین دنبال روابط اجتماعی بگردید و هر چه در محیط مجازی بیشتر بمانید بیشتر و بیشتر در زندگی واقعی منزوی و خانه نشین میشوید. این یک پروسهی واقعی و کامل اعتیاد است. شما در وب عکسهای خارقالعاده و دلنواز و هوشربای زیادی میبینید اما هرگز بوی یک گل یا وزش نسیم یا تابش آفتاب بر روی پوستتان را حس نمیکنید و انگشتانتان نرمی کفل زیبارویی را لمس نخواهد کرد. شما در وب با یک کلیک دنیا را در مینوردید و سوار بر امواج میشوید و از بالای ابرها پرواز میکنید و به عمق اسرارآمیزترین و مخفیترین قلعهها رسوخ میکنید اما در دنیای واقعی آن قدر بیحرکت نشستهاید که ساعتهاست باسنتان درد گرفته ولی فراموش میکنید کمی جابهجا شوید، سلولهای بدنتان دچار کمبود آب شدهاند ولی تا آشپزخانه نمیروید تا یک لیوان آب بخورید، مثانه و رودههایتان از شدت عدم پاسخگویی به نیاز آنها برای تخلیه در حال بیمار شدن هستند ولی به دستشویی نمیروید زیرا مشغول یک بحث داغ با یک مخالف سیاسی ناشناسید یا مشغول معاشقه با زیبارویی آن سوی آبها هستید یا روی امواج لینکها مشغول موجسواری و جمعاوری اطلاعات فراوانی هستید که به سوی شما در حال فوران هستند.
دنیای وب و اینترنت و سایتهایی مثل بالاترین که فیلتری برای اطلاعات جذاب و بحث و تبادل نظر و یافتن همفکران درباره آن است بسیار دلفریبند، بسیار اطلاع دهندهاند و به همین نسبت مخرب و غیر واقعی و به دردنخور! تقریباً کاربری در چنین سایتهایی نیست که به شوخی یا جدی صحبت از اعتیاد خود به آن سایت و عدم توانایی ترک آن نکرده باشد. این دقیقاً مشابه رفتاریست که معتادین به مواد مخدر دارند. آنها به شوخی یا جدی میدانند معتادند و در ذهنشان چیزی همیشه از این موضوع ناراضیست اما توان قطع وابستگی خود را ندارند. مواد مخدر به آنها لذتهای بسیار جذاب و دلفریبی میدهد، بر فراز ابرها پرواز میکنند، جهان را درمینوردند، به تفکرات و مکاشفات عمیق دست مییابند و با افراد مشابه با خود روابط عاطفی و اجتماعی زیادی برقرار میکنند اما به همان نسبت که از آنها استفاده کنید بیشتر از جامعه و واقعیت فاصله میگیرید و به همان نسبت از خودتان و سلامتی ذهنی و فیزیکیتان غافل میمانید و دور میشوید.
من یک معتادم و همین لحظه- نه فردا و نه وقت دیگری- ترک میکنم!
مال بد بیخ ریش صاحبش! (خداحافظی با بالاترین)
1- بالاترین به طور مشخص شمشیر را از رو بسته. انتخاب کاربری با عقاید و گرایشات تند و آشکار مذهبی و وابستگی او به یکی از بدنامترین محافل و گنگهای بالاترین به عنوان عضو جدید تیم مدیریت، آن هم درست یک روز بعد از بمباران لینکهای مذهبی و اعتراض کاربران غیر مدهبی به این موضوع و مظلومنماییهای مذهبیها بیمعنی نمیتواند باشد.
2- بالاترین تا به حال در تنشها و درگیریهای بین کاربرها و همچنین در مناسبتها و اخبار داغ نسبتاً بدون جانبداری و بیطرف اداره میشد اما به مرور این رویه در حال تغییر است و رفتار آن روز به روز بیشتر جانبدارانه و غیر قابل قبول میشود.
3- علی در گذشته به شدت با کاربر دیگری به نام کیا آرین درگیری کلامی داشته و دو طرف بارها به یکدیگر پریده بودند. علی، کیا را بارها مسخره کرده و کیا هم در مقابل به او اتهامهای به ظاهر بدون سند و مدرکی میزد که این موضوع با تحریک دائمی علی و مسخره کردن و دنبال کردن کیا توسط علی در تمام لینکها و ایجاد جنجال همراه بود و در مقطع زمانی خاصی بالاترین هر روز شاهد تنش بین این دو کاربر بود.
4- علی یکی از اعضای فعال محفل بسیار بدنامی بود که در برههای در بالاترین بسیار تنش ایجاد کرد و رفتارهای جنجالی و تشنجزای آن کاملاًمحیط بالاترین را تحت تاثیر قرار داده بود و تنشها به حدی بالاگرفت که مدیران بالاترین ناچار شدند رسماً محفلها را غیر قانونی کنند و برای عملی کردن این موضوع هم برای کامنتهای زیر یک لینک محدودیت زمانی 4 روز گذاشتند تا محفل نتواند به حیات خود ادامه دهد اما در عمل این قانون تنها موجب زیرزمینیشدن این محفل بدنام و مخفی کاری بیشتر از جانب اعضای آن شد.
5- مخفی کاری اعضای این محفل پیش از این هم وجود داشت به این صورت که به طور هماهنگ و سریع به یک لینک منفی میدادند تا حذف شود و از چشم دیگران مخفی شود ولی آنها چون قبلاً در آن لینک رای داده بودند میتوانستند به گفتگو در زیر آن ادامه دهند که به طور مشخص یک بار کسی گفتگوهای یکی از این لینکها را افشا کرد که سه تن از اعضای محفل در آن علناً مشغول نقشه کشیدن برای آزار و حذف کاربران دیگر بودند.
6- در همان لینک اعلان انتخاب علی به بالایاری، کیا آرین (بالتازار) و دو کاربر دیگر که از اعضای فعال همان محفل مافیایی معروف بودند با یکدیگر وارد مشاجرهای شدند که به توهین کاربری به نام کلاغ سفید که به اعتراف خودش حساب کاربری مسدود شدهی ققنوس هم متعلق به او بوده به پدر کیا منجر شد. همان عملی که یک بار دیگر با کاربر دیگری به نام خیابان شماره 11 کرده بود و منجر به دعوای کلامی شدید و متعاقباً مسدود شدن حساب هر دو کاربر شده بود. در این لینک با کمال شگفتی به بالتازار و پدرش توهین شد و بلافاصله حساب کاربری او مسدود شد اما دو نفر دیگر که به همان نسبت در دعوا و توهین شریک بودند با استفاده از رانت هم محفلی با بالادار جدید به راحتی به ادامهی کار خود مشغولند.
7- کاربر دیگری به نام شانن هم در اعتراض به این موضوع حساب خود را به کیاآرین داد اما آن حساب هم به سرعت مسدود شد.
8- در دعواهایی که کیا آرین همیشه با علی داشت بیشتر این نکته تکرار میشد که علی به دلیل روابطی که با مدیران بالاترین دارد احتمالاً به IP و مشخصات کاربران دسترسی دارد اما این موضوع از طرف علی نفی میشد و غالباً تکرار این ادعا از جانب کیا آرین منجر به مسدود شدن حساب کاربریش میشد. چند هفتهی پیش کاربر دیگری به نام مردوک هم دربارهی دسترسی افراد خاصی به مشخصات کاربران اظهار نظر سربستهای کرد و حسابش به سرعت بسته شد. نهایتاً در لینک مدیر شدن علی کاربری به نام mohsen_f23 دربارهی دسترسی علی به اطلاعات کاربران سوال کرد و بلافاصله حسابش بسته شد.
9- کلاغ سفید، صاحب آیدی مسدود شدهی ققنوس، آغاز، صاحب آیدی مسدود شدهی پرومته( بابک.ع.پ) و شخص دیگری با حساب کاربری رضار که رفتار و گفتارش به شدت مشابه بابک.ع.پ است و تقریباً هر جا که یکی از این دو (آغاز/بابک و رضار) باشد بلافاصله دیگری هم حضور پیدا میکند، از اعضای معروف محفل تعطیل شدهی منفور فوقالذکر هستند که سه نفری و گاه با همراهی سایر اعضای محفل یکی از خشنترین گنگها و گروههای فشار بالاترین را تشکیل دادهاند و به شدت به اذیت و آزار کاربران دیگر و لمپنبازی و تحقیر و تمسخر و توهین مشغولند و در تمام لینکهایی که این افراد حضور دارند تنش و تشنج موج میزند. علاوه بر این این افراد به وضوح با باز کردن چند حساب کاربری به تقلب گسترده مشغولند و با توجه به دوستی و ارتباط نزدیک با بالادارها با آزادی تمام دیگران را تهدید و حذف میکنند.
10- عجیب است که این رفتار در بالاترین محدود به همین یک گروه نیست. افراد و گروههای دیگری که همهی آنها اعتقادات مذهبی تند و افراطی دارند هم در بالاترین به همین رفتار مشغولند و تقلب و توهین و تهدید میکنند و برخوردی هم با آنها نمیشود. آشکارترین نمونهی آن شخصی بود که به وضوح نامی برای خود انتخاب کرده بود که نشاندهندهی هویت و رفتار مافیایی و متقلبانهاش داشت: پدرخوانده! او با آزادی تمام دیگران را تهدید به گوشمالی و حذف میکرد در موردی حتی افرادی را مستحق مرگ میدانست. این فرد دست کم چهار حساب تقلبی آشکار داشت که با کمال تعجب دو حساب تقلبی او بسته شده ولی دو حساب دیگر تا دیروز هنوز باز بود و با آنها مشغول فعالیت بود تا نهایتاً بعد از جنجالهای دیروز حساب او هم احتمالاً برای دلخوشی کاربران غیر مذهبی بسته شد ولی حساب دیگر او (کریستال) هنوز باز است!
11- تمامیتخواهی و انحصار طلبی در بالاترین محدود به همین چند گنگ و گروه فشار نیست. بیشتر کاربران مذهبی بالاترین حتی تحمل دیدن یک سوال ساده را هم ندارند و در مواجهه با سوالی که مطابق میلشان نیست سعی در حذف آن دارند و در همین حال بالاترین را با لینکهای مذهبی بمباران میکنند و در عوض به محض مواجه شدن با کسی که عقیدهای خلاف آنها دارد ابتدا از در توهین و تهدید در میآیند و این راه اگر اثر گذار نبود از در مظلومنمایی درمیآیند. در مقابل با دیدن یک سوال ساده به سرعت سعی میکنند آن را از ریشه حذف کنند. سوالی که شامل هیچ توهینی نیست و قانونی را در بالاترین زیر پا نگذاشته است بیش از 40 منفی میگیرد تا لابد مظلومیت کاربران مذهبی بالاترین ثابت شود! در عوض مذهبیها در بالاترین به بهانهی هر مناسبت مذهبی (که متاسفانه دست کم تقریباً هفتهای یک روز این چنینی در تقویممان وجود دارد) یک هفتهای بالاترین را تبدیل به مسجد و حسینیه میکنند و با کوچکترین اعتراضی به این موضوع هم بلافاصله شروع به مظلومیتنمایی میکنند!
12- همهی اینها قابل تحمل بود اگر مدیران بالاترین بی طرف میماندند. متاسفانه ما در جامعهی واقعی هم روزانه با چنین برخوردهایی مواجهیم و انحصارطلبی و تمامیتخواهی تبدیل به یکی از اصول اولیهی مسلمانی و دینداری شده است و گنگها وگروههای فشار هم حق هر گونه اظهار نظر مخالف را سلب میکنند. این ناهنجاری از فرط تکرار در جامعهی ما تبدیل به نرمی قابل قبول شده و تا همین حد در بالاترین هم قابل درک بود ولی وقتی مدیران بالاترین هم رسماً وارد بازی میشوند و جانبداری و حق کشی میکنند دیگر هیچ جایی برای ادامهی استفاده از این سایت باقی نمیماند. من دیگر در بالاترین فعالیت نمیکنم. حساب کاربریام را هم به کیاآرین هدیه میدهم که با وجود این که با او اختلاف نظر زیادی دارم و به رفتار و گفتارش در بسیاری از موارد انتقاد دارم ولی مورد ظلم دیکتاتوری بالاترین واقع شده و به ناحق حذف شده است.
13- بالاترین برای من یک وسیله بود که برای وقت گذرانی و گشت و گذار در وب از آن استفاده میکردم. یک باربر بود. خر چموش به درد من نمیخورد. قاطری که گاز بگیرد و لگد بزند و وسیلهی حق کشی و دیکتاتوری باشد به کارم نمیآید! چوبی که چماق شود بر سر دیگران برای من بیل نمیشود! مال بد بیخ ریش صاحبش!
پ.ن: خداحافظی با بالاترین 2!