۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

زیارت زمین

«می‌خواهی یک امتحانی بکنی؟»
سیمون جلو رفت و دید به جای هدف‌های معمولی، چهار زن تقریباً بی‌لباس ته سالن روی صندلی‌هایی پر از جای گلوله نشسته‌اند. روی پیشانی و بالای هر یک از سینه‌های آن‌ها یک علامت هدف کوچک کشیده بودند.
سیمون پرسید: «یعنی با فشنگ واقعی شلیک می‌کنید؟»
مسئول جواب داد: «البته! توی زمین تبلیغات دروغ ممنوع است، قانون داریم. هم فشنگ‌ها راستکی‌اند و هم این دخترها. بیا جلو و یکی را بزن.»
یکی از زن‌ها صدا زد: «یالا ورزشکار! شرط می‌بندم نمی‌توانی مرا بزنی!»
یکی دیگر جیغ زد: «این حتا نمی‌تواند یک کشتی فضایی را بزند!»
دیگری داد زد: «حتماً می‌تواند! زودباش ورزشکار!»
سیمون پیشانی‌اش را مالید و سعی کرد متعجب به نظر نرسد. بالاخره این‌جا زمین بود و هر چیزی تا وقتی بازدهی تجاری داشته باشد، مجاز بود.
پرسید: «جایی هم هست که به مردان تیراندازی کنند؟» ...


تیت گفت: «خانم "پنی برایت"، با آقای آلفرد سیمون آشنا شوید.» دختر خواست چیزی بگوید، اما کلامی از دهانش بیرون نیامد و سیمون هم، اگر نه بیشتر، به همان اندازه مات و مبهوت مانده بود. سیمون به او نگاه کرد و فهمید! هیچ چیز دیگری مهم نبود. تا ته قلبش مطمئن شده بود که دختر به واقع و کامل دوستش دارد.
دست در دست هم، بلافاصله به راه افتادند. آن‌ها را با جت به کلبه‌ای کوچک در کاجستانی مشرف به دریا بردند. آن‌جا گفتگو کردند و با هم خندیدند و عشق‌ورزی کردند. اندکی بعدتر سیمون عشقش را پیچیده در شعله‌ی غروب چون یکی از ایزدبانوان آتش دید و در آبی تاریک روشن پس از غروب دختر با چشم‌های درشت و سیاهش نگاهش کرد و او دیگر بار جسم دختر را که یک بار کشفش کرده بود، رازآلود و سر ناگشوده یافت. ماه بالا آمد، روشن و مجنون و نورش بدن عشاق را سایه‌وار می‌نمایاند.
دختر ‌گریست و با مشت‌های کوچکش سینه‌ی سیمون را مشت‌باران ‌کرد، سیمون هم گریه می‌کرد، هر چند نمی‌دانست چرا. و سرانجام سپیده سر رسید، محو و آشفته، و بر لب‌های تفته و لب‌های چسبیده به همشان درخشید و نزدیکشان، اندکی آن سوتر، خیزابه‌های غران هوش از گوش می‌گرفت و آن دو شوریده را ملتهب و شیدا می‌کرد.

ظهر به دفتر موسسه‌ی عشق برگشتند. پنی چند لحظه‌ای دستش را گرفت و فشرد، بعد از در داخلی غیبش زد.
آقای تیت پرسید: «آیا عشقِ واقعی بود؟»
«بله!»
«از همه چیز راضی بودید؟»
«بله! خود عشق بود، عشق اصل و واقعی! ولی چرا او اصرار داشت که برگردیم؟»
آقای تیت گفت: «دستور فرا-آگاهانه»
«چرا؟»
«چه انتظاری داشتید؟ همه عشق می‌خواهند، اما تعداد کمی حاضرند در مقابلش پول بپردازند. این هم صورت‌حساب‌تان قربان.» ...

+

هیچ نظری موجود نیست: