تبادل لینک به هیچ وجه پذیرفته نمیشود. لطفاً اصرار نفرمایید.
(حتی شما دوست عزیز)
توضیح بدیهی: تنها وبلاگهایی رو لینک خواهیم کرد که دلمون بخواهد.
تبصره 1 : حالا عجالتاً شما لینک ما رو بذارین ببینیم چی میشه.
تبصره 2 : حتی اگه از وبلاگتون خوشمون بیاد و لینک ما رو هم گذاشته باشید ولی بای نحو کان درخواست تبادل لینک بدین دیگه هرگز لینکتون نخواهیم کرد.
(بله! حتی شما دوست عزیز!)
تبصره 3 : به ک.ض.ب هرگز لینک نخواهیم داد.
۱۳۸۶ مرداد ۹, سهشنبه
قوانین لینکبازی
۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه
ایستگاه کینگزکراس
-اما تو میخواهی که من برگردم؟
دامبلدور گفت: فکر میکنم که اگر تو انتخاب کنی که برگردی، این شانس وجود دارد که او کارش برای همیشه تمام شود. من نمیتوانم قول آن را بدهم. اما این را میدانم که تو نسبت به او ترس کمتری برای برگشت به اینجا داری.
هری دوباره به موجود ناقصی که زیر سایه صندلی میلرزید و صدا میداد نگاه کرد.
-به مردگان ترحم نکن هری. برای زندهها و بیشتر از همه برای کسانی که بدون عشق زندهاند ترحم کن. با برگشتت میتوانی مطمئن شوی که افراد کمتری صدمه ببینند، خانوادههای کمتری از هم پاشیده شوند. اگر این به اندازه کافی برایت مهم باشد، آنوقت ما باید برای حالا از هم خداحافظی کنیم.
هری سر تکان داد و آه کشید. ترک کردن اینجا نمیتوانست به سختی وارد شدن به جنگل باشد. اما اینجا گرم و نورانی و آرام بود و او میدانست که به سمت درد و ترس از فقدانهای بیشتر برمیگردد. او ایستاد و دامبلدور هم همان کار را کرد و آنها برای زمان زیادی به یکدیگر نگاه کردند.
هری گفت: آخرین چیز را به من بگو. آیا اینجا واقعی است؟ یا همه اینها در مغز من رخ داده است؟
دامبلدور به او لبخند زد و صدای او در گوش هری، اگر چه مه درخشان زیاد میشد و هیکل او را میپوشاند، قوی شنیده شد:
-البته که اینها در مغز تو اتفاق میافتد هری، اما چرا این موضوع باید به معنای آن باشد که اینها واقعی نیست؟
- هری پاتر هفت تازه رو تموم کردم و فعلاً برای قضاوت دربارهاش زوده. مثل وقتی که از سینما بیرون میام و از فیلم بدم هم نیومده ولی نمیتونم دربارهاش نظر بدم. باید کمی زمان بگذره، کمی از داستان فاصله بگیرم و کمی در من تهنشین بشه تا بتونم چیزی دربارهاش بگم. فعلاً فقط میتونم بگم تصویریترین کتابی بود که تا به حال خونده بودم. تمام مواقع داستان رو نمیخوندم، میدیدم.
- این تیکه که نقل قول کردم رو خیلی دوست داشتم. من رو یاد اون ایستگاه قطار بدون خروجی توی فیلم ماتریکس میندازه.
- دید رولینگ تو این کتاب خیلی انسانی بود. حتی برای ولدمورت هم دلت میسوخت یه جاهایی. تاثیرگذارترین شخصیت هم برای من فعلاً که اسنیپه.
- نه! میتونم نظرم رو بگم! قطعاً فوقالعاده بود! حتی هپیاند دوستداشتنیش! قرار نیست که همهی کتابهای فانتزی مثل بک تموم بشن!
با تشکر از خانم رولینگ، وبلاگ هریپاتر2000، بالاترین، خانم ویدا اسلامیه، کتابفروشیهای محل، شهرکتاب، دوستان و آشنایانی که در طول این هفت هشت سال در امر خطیر هری پاتر خونی با ما یار و همراه بوند و خانواده محترم رجبی.
اما مهم نيست؛ به هر حال انتشار آخرين جلد اين کتاب باعث شد که يک عده آدم خوشحال و سرحال در تاريکي آن کوچه، برق چشم هاي مشتاق همديگر را ببينند و باور کنند که جادوي قصه نويسي و داستان گويي هنوز زنده است و مي تواند چنين اجتماعات بي نظيري را ايجاد کند. و ضمناً شما آقايان و خانم هايي که در تمام سال هايي که اين داستان ها منتشر مي شدند، به خوانندگانش خنديديد و دائم اه و پيف کرديد، شما که هنوز هم فکر مي کنيد اينها يک مشت داستان هاي بچگانه و پيش پا افتاده اند، شما که از شکسپير و جويس و داستايوفسکي پايين تر نمي آييد هر چند که بعيد مي دانم همان ها را هم خوانده باشيد، شما که توصيه مي کنيد ما نبايد به اين داستان ها توجه کنيم چون افسانه هاي کهن خودمان و داستان خاله سوسکه بهتر از هري پاتر است، و شما که فکر مي کنيد دوست داشتن هري پاتر يک مد زودگذر است و هياهوست و جنجال است و از اين حرف ها، ناچارم براي همه تان ابراز تاسف عميقي بکنم.
خيلي متاسفم. با اين تصورات ، خودتان را از لذت بزرگي محروم کرديد. ديگر جبران پذير هم نيست، چون جلد آخر منتشر شد و تمام شد و رفت و شما ديگر اين شانس را از دست داديد که دل تان براي سرنوشت نهايي آدم هاي اين داستان شور بزند. حالا با خيال راحت برويد به زندگي تان برسيد. بچسبيد به همين تصور که اينها يک مشت خيالات و اوهام اند. متاسفانه شما هم از همان گروه آدم ها هستيد که فکر مي کنند اتومبيل و دودکش و کارخانه و سياست و آجر و لوله و بانک و دسته چک از اژدها و غول و لرد سياه و جن خانگي و پري هاي محبوس در قصرهاي سر به فلک کشيده واقعي تر و جدي ترند. متاسفم که اين قدر بدسليقه ايد. +
۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه
زاویه دید
هی!
اون مستطیل سفیده منم!
تا حالا خودم رو از این زاویه نگاه نکرده بودم!
بامزه نیست؟
+
۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه
بالاموزیک
برخی کاربران بالاترین به شدت پایهی ایجاد بخشی به نام بالاموزیک هستند. این موضوع ممکن است خیلی داغ نباشد ولی چون بخشی برای موضوعات نیمه داغ-همیشه داغ در بالاترین وجود ندارد به ناچار در بخش موضوعات داغ قرار گرفت.
- بحث درباره این موضوع در بالاترین
پ.ن: عمرش به دنیا نبود :)
۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه
راز
امروز برای چندمین بار فیلم مستند راز از سینما چهار پخش شد. خلاصهی حرفش اینه که به چیزی که میخواهید فکر کنید نه چیزی که نمیخواهید. مثلاً من به شدت از این که x به من اعتماد نمیکنه و حرفم رو قبول نمیکنه و حرفهای خودش رو با من در میون نمیذاره ناراحتم. x هیچ نقش مهمی تو زندگی من نداره و در حد یک دوست معمولیه ولی من دائماً به این فکر میکنم که چرا نمیتونم بهش بقبولونم دارم راست میگم؟ چرا هر چیزی که من میگم برعکسش رو باور میکنه؟ چرا مجبورم برای این که وادارش کنم کاری رو انجام بده مجبورم بگم برعکسش رو انجام بده تا اون کار رو انجام بده؟ چرا به من اعتماد نداره؟ چرا نمیتونم منطقم رو بهش اثبات کنم؟ چرا این قدر احمق و بدبینه؟ چرا نمیخواد بفهمه من خیر و صلاحش رو میخوام؟ چرا حرف من رو باور نمیکنه؟ چرا نمیفهمه؟ چرا حرف من رو باور نمیکنه؟ چرا نمیفهمه؟ چرا نمیفهمه؟ چرا...
متوجه میشین داره چه اتفاقی میافته؟ این داستان واقعیه. من دائماً دارم به خودم و x و تمام کائنات تلقین میکنم که x به من اعتماد نداره. فیلم راز میگه این کار باعث میشه دقیقاً اون همین طوری عمل کنه. من با این فکرهام دارم این موج منفی رو به تمام کائنات و البته x ارسال میکنم و اونها هم این موج رو دریافت میکنند و بهش جواب میدن.
ظاهراً دو تا راه حل وجود داره.
1- گور بابای x. به کسانی فکر میکنم که حرفهای من رو قبول میکنند و به من اعتماد میکنند. به اون سه نفری فکر میکنم که دیشب بعد از فیلم بهم sms زدند و به خاطر این که گفته بودم فیلم رو ببینین تشکر کردن. انرژیم رو میذارم روی آدمها و چیزهای مثبت. هی به منفیها فکر نمیکنم. w,y,z شماها چه قدر آدمهای دوستداشتنیای هستید. من عاشق شماهام. شماها خیلی منطقی و فهمیده و دوستداشتنی هستید. من به شماها علاقه و اعتماد دارم و شماها هم متقابلاً من رو دوست دارید و بهم اعتماد دارین. من قدرت بیان و منطق خوبی دارم و حرفهام دیگران رو مجاب میکنه.
2- به این فکر میکنم که x از این به بعد به من اعتماد میکنه. این صحنه رو تجسم میکنم. هی این فکر رو مزه میکنم که x حرفهای من رو باور میکنه و میاد از من به خاطر لطفی که بهش کردم تشکر میکنه. این صحنه رو بارها و بارها توی ذهنم حس میکنم. x داره حرفهام رو با علاقه گوش میکنه. x کاری رو که میگم انجام میده. x آدم مثبتیه و ما هر دو به هم علاقه داریم و احترام میگذاریم.
فیلم راز میگه من به هر چیزی فکر کنم دارم به کائنات سیگنالهایی میفرستم و کائنات هم اونها رو دریافت و اجرا میکنه. مهم اینه که من چه سیگنالی میفرستم.
"چه شما فکر کنید میتوانید چه نمیتوانید، در هر صورت حق با شماست"
تکنیک مراقبه هم همینطوریه. وقتی شما متوجه شدید دارین فکر و گفتگوی درونی میکنید، راه رهایی ازش این نیست که نفی یا ردش کنید یا سعی و تلاش کنید فکر نکنید. این کار فقط یک فکر به فکر قبلی اضافه میکنه و اون هم سرزنش خود و سوژه فکره و فکر با شدت بیشتری خودش رو جلو میاندازه. روش درست اینه که این گفتگوی درونی رو هم ببینید. نفیش نکنید. بپذیرینش و بدون عناد تنها ببینیدش و هر وقت متوجه شدید فکر به شما غلبه کرده و از واقعیت زمان حال غافل شدید دوباره تمرکزتون رو برگردونید به هر آنچه که در لحظه اتفاق میافته و واقعیه. به حذف فکر مزاحم و غیر واقعی تمرکز نکنید. به واقعیت تمرکز کنید و فکر خودش میره.
از استاد ذن پرسیدند چه کار کنیم که فکر مزاحم کنار برود؟ به کوهی که از پنجره دیده میشد اشاره کرد و گفت به کوه نگاه کنید، فکر خودش میرود.