کافه شرق این هفته عجب چیز پرباری بود! انقدر خوب بود که وقتی امروز صبح بیدار شدم و از لای پلکهای نیمه باز صفحه اولش رو دیدم تا یک ساعت و نیم بعد چشمم به چیزی غیر از کافه شرق نیفتاد و اینطوری شد که از ورزش و مراقبهی صبحم افتادم و تنها فرصت کردم یه دوش هول هولی بگیرم و یه چای ولرم بریزم و بیام پای کامپیوتر تا ویروس به اشتراک گذاری چیزهای خواندنی رو ارضا کنم و پا روی قولم بذارم که نباید بیام پای کامپیوتر. اعتیاد واقعاً آدم رو از زندگی دور میکنه.
1- شما هم نقاب ميزنيد
حكايت امروز ما آغاز كسلكنندهاي دارد. (نه اينكه پايانش خيلي پرهيجان است!) وزارت ارشاد طي بيانيهاي از اكران فيلم نقاب كه«موجبات تالم و تاثر ملت شريف و آزاده ايران را فراهم آورد» عذرخواهي كرد.
قرار نيست از نقاب دفاع كنم. احتمالاً فيلم قابل دفاعي نباشد اما وقتي وزارت ارشاد اينگونه وارد صحنه ميشود و با صراحت تا پاي زير سوال بردن يكي از ادارات تابعه خود نيز پيش ميرود و براي آنها خط و نشان ميكشد («با كساني كه در صدور مجوز نمايش فيلم نقش داشتهاند به طور جدي و قاطع برخورد خواهد شد»)، آدم به دو نتيجه متفاوت ميرسد:
1- وزارت ارشاد چقدر دلسوز تالمات و تاثرات روحي ملت است.2- سمبه طرف چقدر پرزور است!
2- تكملهاي بر آداب پيپ کشيدن : نه هر که سر بتراشد قلندري داند
مصرف دخانيات، در هر شكل و اندازه و روشش براي تندرستي زيانآور است و به قول خواجه «كار بد مصلحت آن است كه مطلق نكني.» تبديل سيگار به سيگار لايت يا افتادن روي خط چپق يا تفنن با قليان، باي نحو كان، كار خطرناكي است و عقل سليم حكم ميكند كه از آن دوري كرده و بدن را به جاي آلوده كردن با قطران و نيكوتين و... با ليمو شيرين و پسته و شير هويج و - حتي - معجون سرحال آورد و قوي كرد و مقدمات سلامتي را فراهم آورد. اما متاسفانه بعضي از مردم، خاصه نويسندگان و نقاشان و شاعران، اراده ضعيفي دارند و به جاي همنشيني با ويتامينها و گوش سپردن به اوامر و نواهي پزشكان، عامدانه، با كلنگ دخانيات به تخريب قفس تن مشغول ميشوند و چنان در ويراني اين قفس ميكوشند كه مرغ جان به اندك بهانهاي پرواز خواهد كرد... اما اگر مرگ را معادل هلاكت نگيريم، چه بسا اين ويراني قفس تن، جاي اشكال هم نداشته باشد كه فرمود: «آنكه مردن پيش چشمش تهلك است / نهي لاتلقوا بگيرد او به دست.»
پيپ كشيدن قبل از اينكه يك عمل صرف تدخيني باشد، يك سرموني و مراسمي است كه بايد آداب آن را ياد گرفت و بهكار برد. اينكه مدام چپقتان خاموش شود و هي پشت هم كبريت بكشيد و فندك بزنيد، اينكه هي آشغالي توي دسته چپق گير كند و مجبور شويد با سوزن و سنجاق و دستمال به جان پيپ بيفتيد، اينكه دور و بر خود را از ابزار گران و بيخاصيت كه فقط مبتديها از آنها استفاده ميكنند، پر كنيد، اينكه پيپ كشيدنتان به تفاخر و افاده بينجامد، اينكه سرِ راه دود پيپ، انواع فيلتر و كريستال و ذغال قرار دهيد و... اينها همه يعني اينكه داريد به آداب پيپكشي اهانت ميكنيد و حرمت سرموني را از بين ميبريد. پيپ، سيگار نيست كه حتي توي مستراح هم بشود به آن پك زد. پيپ كشيدن يك رفتار محترمانهاي است كه بايد به جزئيات آن نيز احترام گذاشت.
3- درباره ژانوالژانها و طلاهايي كه زير زباله شرارت نهفتهاند : آه سوفيا؛ ما بخشوده خواهيم شد
اراذل براي جامعه خطرناكند، اراذلي كه جامعه را به اعتياد و فساد ميكشند، انگل جامعهاند، قبول... اما فراموش نكنيم سايه موهوم ژان والژانهايي را كه در وجدان جامعه بشري ميلرزند... ببينيم كه كجاها چوب تنبه و تنزهي كه بر سر خطاكاران بالا رفته است، آنها كه دستمايه «انسان» شدن داشتند را نيز طپانچه زده است؟ مائو بزهكارها را ميريخت توي دريا و وجدان ماركسيستياش هم ذرهاي نميلرزيد و در حالي كه انگشتش با كتاب قانون روي ميزش بازي ميكرد، ميگفت: طبيعت آشغالها را از خودش دفع ميكند و عناصر مفيدتر را جايگزين ميكند. ميتوان خيلي خشك و سخت قانوني بود، اما... خدا را شاكر كه تاريخ پوزه ماركسيسم عوضي مائويي را به خاك ماليده است.
دو سال پيش در نيمه شبي زمستاني، چند جوان مست لايعقل قمه بهدست راه بر ماشينهايمان بستند، عربده كشيدند، با قمه كاپوت ماشين را پاره كردند و شيشهها را خرد كردند. آن زمان تمام وجودم وحشت بود و زانوهايم ميلرزيد. يك ساعت، بيهيچ حركتي كه موجب تحريك آنها شود، در ماشين بوديم تا آنكه پليس آمد و غائله ختم شد. در آن لحظه آرزو ميكردم كاش به چنان مجازاتي برسانندشان كه عوض همه ترسهايي را كه در آن يك ساعت فرو خورده بودم، دربيايد. و ميدانم همه آنهايي كه آسيب ديدهاند از اين مجرمان، در دل شاد ميشوند اگر تازيانه تنبهي بر سر اينان فرود بيايد، اما آنچه موجب تذكر نگاه رحماني به مجرمان در اين مجال شد، اين دغدغه بود كه مبادا خشونت قانوني در مقابل بزه چنان باشد كه هيزمي بگذارد بر هيمههاي مشتعل خشونتهاي اجتماعي و فرديمان كه جامعهمان از اين باب، بسيار مستعد است و تاثيرپذير و مبادا كه در نگاه قانونيمان، والژانهاي پشيمان و به راه بازگشته را با ساير زبالهها به زبالهدان بريزيم.
4- زندگي رنگ روغني يک نقاش شيرازي
5- گپ خودماني با وودي آلن : شايدکمي هم شلخته باشم
وقتي هلن هانت وارد اتاق ميشود، آن حالت اقتدار را دارد. مثلاً ميتواند بيايد به دفتر، کار را در دست بگيرد و بي توجه به ناسزاهايي که به او خواهم گفت، مرا بيندازد بيرون!
به بازيگران ميگويم اگر بخواهيد ميتوانيد فيلمنامه را تغيير دهيد. ولي در صورتي که همچنان در حال و هواي شخصيتي که بازي ميکنيد بمانيد، ميتوانيد جملات ديگري که خودتان ساختهايد را بگوييد. اگر مايل هستيد فيالبداهه کار کنيد، اين را هم ميتوانيد انجام دهيد.
6- فضايل اخلاقي بلاگرهاي شهرستاني
به نظر شما اگر بخواهيم براي همه بلاگرهايي كه خارج از محدوده جغرافيايي شهر تهران مينويسند، عنواني صريح و ساده قائل شويم، ميشود عبارتي جز بلاگرهاي شهرستاني را گذاشت؟ به همين خاطر، اين شهرستاني و تهراني را مثل همه تقابلهاي تخيلي دوتايي كه در طول تاريخ بشر شكل گرفته، جدي نميگيريم و مستقيم ميرويم سراغ اصل مطلب.
در اين روزگار سخن از مولف و خندهدارتر از آن مكان مولف، سالهاست كه در شهر حقيقي بياعتبار گشته، چه برسد به شهر مجازي كه از همان ابتدا با شناسههاي مجازياش، پنبه مولف و هويت حقيقي را زده است.
7- بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
فكر ميكنم كافهها اولين بار به عنوان مكانهايي جهت بحث و گفتوگوي اجتماعي و سياسي ايجاد شدند. جايي كه گروههاي مختلف همراه صرف يك نوشيدني در مورد موضوعات مختلف به مبادله افكار خويش ميپرداختند. بهتدريج نحوه استفاده از آنها تغيير كرد و از محل بحث و شنود مخالف و موافق به جايي براي قرارها و گپهاي دوستانه، عوالم عاشقانه در كنار فنجاني قهوه، اتصال به اطلاعات جهان و پرزنت كردن شركتهاي هرمي تبديل شد! حتي اخيراً در شرق چين كافهاي مخصوص اشك ريختن راهاندازي شده است. افرادي كه ميخواهند گريه كنند، به اين كافه ميآيند و در فضاي آرام همراه با موسيقي غمگين اشك ميريزند.
بعد از گذراندن دوره عمومي و دو سال طرح در بدترين شرايط زندگي و در اكثر موارد دو تا سه سال درس خواندن و تست زدن و محبوس شدن در كتابخانهها آن هم براي دوازده تا پانزده ساعت در روز، در آزمون رزيدنتي پذيرفته ميشوند. در بسياري از رشتهها، يكسال اول بايد همان كشيكهاي شبانهروزي را يك شب در ميان بگذراني كه در برخي از رشتهها مثل جراحي يا ارتوپدي يا زنان به سيوپنج ساعت هم ميرسد! و در سه سال بعد به هفت تا هشت كشيك در ماه كاهش مييابد و بعد دوباره دو سال بايد رهتوشه برداري و قدم در جادههاي خاكي روستا بگذاري. حالا فرض كنيد با همسر و فرزند و... قرار است در اين دوران خرج يك زندگي تامين شود. حقوق رزيدنتها ماهي 175 هزار تومان و براي متاهلين 210 هزار تومان است! نه مزايا داري، نه بيمه و نه اضافهكاري. اين ميشود كه اكثر آنها بعد از كشيكهاي سيساعته بيمارستان در مراكز خصوصي هم كشيك ميدهند تا مگر از قعر خط فقر به زير آن بيايند.
يكبار حوالي صبح خانم ميانسالي با چند همراه كه معلوم بود از مهماني برگشتهاند به اورژانس آمده بود كه گچ پايش را باز كند. حال هر چه توضيح ميدهيم كه خانم عزيز و محترم دستور باز كردن گچ بايد توسط متخصص ارتوپدي و صبحها در درمانگاه مهر شود و اين كار رزيدنتي نيست، به گوش ايشان نميرفت و داد و فرياد و توهين كه من همين الان قادرم اين بيمارستان و همه شما را بخرم و آزاد كنم! آن وقت شما گچ پاي مرا باز نميكنيد. بعد هم شكايت و پليس 110 و البته خنده آقايان پليس بعد از حضور در محل! اين تازه فرهنگ مدعيان جامعه ماست.
چه كسي حاضر است بعد از ديپلم يازده سال و گاهي پانزده سال ديگر درس بخواند، شب و روزش را گم كند و تمام جوانياش را با بدترين شرايط ساير انسانها بگذراند؟
چه كسي حاضر است بپذيرد كه بعد از اين همه سال در سيوپنج سالگي با حقوق ماهي دويستهزار تومان زندگي كند؟
چه كسي حاضر است چهار سال از بهترين سالهاي عمر و فرصت پيشرفتش را در دهكورهاي بگذراند كه حتي جاده آسفالت و آب سالمي ندارد و مار و مالاريا و عقرب و بسياري از بيماريها تهديدش ميكنند؟
چه كسي حاضر است بپذيرد ممكن است با يك لحظه غفلت و فرو رفتن اشتباهي سوزن در دست هپاتيت بگيرد يا HIV مثبت شود؟
چه كسي حاضر است در اوج خستگي و در حالي كه ميداند آنچه از دستش برميآيد را انجام ميدهد، انواع توهينها، تحقيرها و فريادها را تحمل كند؟
8- زير ابر سياه : عقيق قرمز همهفنحريف
در يكي از همان كتابهاي كذايي ميخوانيم كه عقيق قرمز بر روي خوردن غذا، هضم و جذب غذا و گردش خون اثر گذاشته و به تصفيه دستگاه گوارش كمك ميكند. احتمالاً نويسنده فراموش كرده است كه به مليّن بودن اين سنگ اشاره كند!
نكتهاي كه در كتابهاي خرافهآميزي از اين دست به چشم ميخورد، همانا تركيب اين پديدههاي باورناپذير در ذهن است. رويدادها و اشيا هرچه ناشناختهتر باشند، جذابترند. سالهاي پيش ماجراهاي مثلث برمودا و سنگهاي استون هنج همراه با نشانههاي عجيب و غريبي كه در كشور پرو بر روي زميني رسم شده بود، ذهن بسياري را به خود مشغول كرد. به نظر ميرسد اين خرافهها هرچه بيشتر اسرارآميز جلوه كنند، براي اذهاني كه آمادگي بيشتري براي در اختيار نهادن خويش دارند، جذابيت بيشتري دارند. براي همين است كه حتي گاهي كه اين خرافهها شكلي عملي به خود ميگيرند، بسياري ديگر در شفادهندگي آنها شكي به خود راه نميدهند.
آيا همچنان از خود ميپرسيم كه چرا چنين است؟ اين امور اثباتناشده و ذهني، چگونه امكان انتشار پيدا ميكنند؟ چه چيزي باعث ميشود كه بپذيريم اطرافمان را هالههايي مختلف فرا گرفته است و قدرت هالهبيني ميتواند به كار ما بيايد؟
هيچ چيزي نميبايستي «خودآگاهي» مرا تحتتاثير قرار دهد. يعني مرا از زمان حال (كه در آن به سر ميبرم) خارج كند. هيچ مُخدري نبايد چنين اجازهاي داشته باشد. گذشته، گذشته است. آينده، هنوز نيامده است. دارد ميآيد اما هنوز به زمان حال نرسيده است. آنچه در دست دارم همين زمان حال است. همين آگاهي من از خودم در همين اكنون است. اين موج سنگين گذر زمان كه در من ميگذرد، بهترين پادزهر در برابر آن چيزي است كه سعي دارد مرا از خويشتن جدا سازد. وقتي در زمان حال بهسر ببرم (توجه دارم كه نبايد زور بزنم كه در زمان حال باقي بمانم، چرا كه همينكار مرا بهسرعت به گذشته يا آينده تبعيد ميكند) خودآگاه هستم. يعني ميدانم كه چيزي نميتواند مرا تحت تاثير قرار دهد. آن وقت است كه نه سنگ كريستال به كارم ميآيد، نه كتابهاي معنوي رنگارنگ و نه هيچ فال و منشاء رمالي. اگر بپذيرم كه برايم گرانبهاترين چيز اين است كه خودآگاهيام همواره همراه من باشد، آن وقت هر وسيلهاي كه تلاش ميكند به درون اين خودآگاهي تزريق شود، بياثر ميماند. ذهن (همانطور كه گفته شد) برايش دشوار است در زمان حال قرار بگيرد. مايل است دائماً گريز بزند. ذهن نميتواند شبيخون حجم «واقعيت» را تحمل كند. از آن فرار ميكند. اصولاً ذهن بازيگوشتر از آن است كه براي خودآگاهي ارزشي قائل باشد يا اصولاً آن را درك كند. بنابراين بسيار مايل است كه به سمت امور انتزاعي حركت كند. انتزاع براي ذهن قابل تحملتر است، چراكه در اين صورت ديگر نيازي به استدلال نيست. از آنجا كه حوزه مجاز از حوزه حقيقت، هضم راحتتري دارد، ذهن به اين سمت ميل دارد. ذهن به دنبال حقيقت نيست. حقيقت را نميخواهد، چرا كه تحمل «حقيقي بودن» را ندارد. زماني كه خودآگاه هستيم، حقيقت همراه ما نفس ميكشد. اين اصطلاح كوچه و بازار را شنيدهايم كه حقيقت تلخ است. ذهن براي خودش دو دوتا چهارتا ميكند كه پس چيزهايي كه حقيقت ندارد، بايد شيرين باشد. اميد واهي ميدهد. وقتكشي ميكند. از ناشناختهها لذت ميبرد. اما هيچ حركتي در ميان نيست. فريب ذهن مكانيسم درخشاني دارد؛ ميداند كه اينها (مثلاً همين كتابهاي كذا) راهحل نيستند، اما به خودش ميگويد همين است و بس! ذهن، ذهن را فريب ميدهد. مولف كتابي خرافي، صاحب ذهني است فريبكار كه ميداند چگونه ذهنهاي ديگر را فريب دهد. همهاش فريب است. فريب اندر فريب. و در اين ميان حقيقت دائماً جابهجا مي شود و به اعماق ذهن فرو برده ميشود. لاجرم تاريكي سر برميآورد و آب از آب تكان نخواهد خورد!
همانطور كه گفته شد، اينگونه هم ميشود به بازيهاي ذهن نگاه كرد. نميشود؟!
تکههایی که نقل قول کردم قسمتهایی بود که بدجوری چشم من رو گرفته بودند اما به جز اینها باز هم چیزهای دندانگیر و خواندنی بیستری در کافهشرق این هفته پیدا میشه و همانا بر شماست که حتماً بخونیدش. اما چیزی که منو سر ذوق آورد که بیام و این چیزها رو بنویسم همین پاراگراف نقل قول شدهی آخری بود که حقیقتاً شاهبیت کافه شرق این هفته بود. نمیدونم برای چند نفر مفهومی که توی این پاراگراف از ذهن و بازیهای ذهن ارائه شده قابل درکه. معمولاً خیلی سخته که بتونیم به ذهنمون نگاه کنیم چه برسه به این که بازیهاش رو درک کنیم چون در اکثر قریب به اتفاق لحظههای زندگیمون ذهن نه تنها ابزار دستمون نیست، بلکه داره دائماً توی کوچهپسکوچههای گذشته و آینده ول میگرده و ما رو هم با خودش سفیل و سرگردون این بیراههها میکنه.
تا حالا به ذهن خودتون گوش دادین؟ تا حالا به این موضوع فکر کردین که ذهنتون درست مثل پیرزنهایی که یک ضرب غر میزنند داره دائماً بدون وقفه وزوز میکنه؟ تا حالا شده سکوت ذهن رو تجربه کنین؟ حتماً شده ولی حاضرم شرظ ببندم که اگه بخوایم درصد بگیریم زمانهای سکوت ذهن (به جز مواقعی که خوابیم) نسبت به کل زندگی به یک درصد هم نمیرسه. شاید موقعی که به معشوق از همه نظر دست یافتیم و سرش رو گذاشته روی پامون و عاشقانه داریم توی چشماش نگاه میکنیم یا مواقع معدودی توی کوه یا طبیعت که تنها داریم به صدای وزش باد گوش میکنیم و حس باد و نور خورشید روی پوستمون و نورها و رنگها و رایحهی سنگ و آب و گیاهان اطراف رو احساس میکنیم این سکوت رو برای لحظاتی تجربه کرده باشیم. ولی در حالت عادی به خصوص توی این زندگی شهرنشینی مدرن کیه که وقت این کارها رو داشته باشه؟ دائماً یا داریم به اشتباهات گذشته فکر میکنیم و افسوس میخوریم یا نگرانیم که آینده چی میشه و چه باید بکنیم و چه نکنیم و چگونه حق خودمون رو بگیریم و چرا در گذشته گذاشتیم حقوقمون پایمال بشه و اگه این طوری نشده بود چی میشد و اگه این طوری بشه چی میشه و...
ذهن استعداد عجیبی داره برای فرار از لحظه. واقعاً میجنگه برای این که از زمان و مکانی که توش هستیم فرار کنه و به گذشته و آینده نقب بزنه یا با خرافات و اوهام مشغول بشه. من این موضوع رو از وقتی که که مراقبه میکنم بارها و بارها عملاً تجربه کردم. افکار و گفتگوهای درونی مثل ابرهایی میمونن که توی آسمون طوفانی ذهن دائماً در حال رژه رفتن هستن و به ندرت پیش میاد که این آسمون صاف بشه و از ابر خبری نباشه. ولی توی این لحظههای کم وه که چه آرامش و انرژی و شعف عظیمی نهفته است!
برای تجربهی این سکوت ذهن همیشه نمیشه عاشق شد. حتی بیشتر وقتها اگه سراغ کوه و دریا و طبیعت هم بریم باز وزوز بیوقفهی ذهن قطع نمیشه. مراقبه يکي از راههاشه. دست کم برای من تجربهی فوقالعادهای بوده و هست. انگار که مدتها توی جنگل گم شده باشی و ناگهان یکی با هلیکوپتر بیاد بلندت کنه و چند کیلومتر ببرتت بالاتر از سطح زمین و تو نقشهی جنگل رو با رودخونهها و دریاچههای توش و مرزهای اطرافش و آسمون و زمین و شهرها و راههای بیرون از جنگل رو برای لحظاتی ببینی و وقتی برگردی سر جای اولت دیدت نسبت به زندگی ابعاد تازهای پیدا کرده. هیچ کدوم از این توضیحات و حرفهای من به درد کسی که تا حالا از جنگل ذهنش بیرون نرفته نمیخوره. فقط با دیدن ذهن از بالا و تجربه کردن زاویههای جدیده که میشه از افکار سر به فلک کشیدهی ذهن خلاص شد و آسمون آبی بالای سر رو دید. گفتن و شنیدن این چیزها فایدهای نداره. باید تجربهاش کرد.
مثل همیشه افکار و ایدهها از لای انگشتام سر خوردن و رفتن و چیزهای تازه اومد جای قبلیها. اول یه چیزهای دیگهای میخواستم بنویسم. خب من هیچ وقت نویسندهی خوبی نبودم.