عکسهای سوختهی سینما جمهوری رو که میبینم هی برق چشمهای لیلا حاتمی و مامانش میاد تو ذهنم وقتی که هفته پیش پسر فسقلی لیلا جیغ و ویغ میکرد و کافهآنتراکت رو گذاشته بود روی سرش و مامان و مامانبزرگش قربون صدقهش میرفتن و چه قدر زنده بود کافهشون و چه مبلهای راحت و صبحونههای خوشمزهای داشت و الانه که من گندشو در بیارم از فرط نوستالورومانتیک شدن یهویی.
بعد هی این که من میدونم من موفق نمیشم و من اصلاً نمیتونم از پس این سنگی که برداشتم بربیام و تو کلاس از همه ضعیفترم و بدتر از همه اتود میزنم و اصولاً این کاره نیستم و به درد این کار نمیخورم و اصلاً از اولم بلد نبودم از بدن و صورت و کلامم درست استفاده کنم و این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست و هزار تا فکر مزخرف نابودکنندهی دیگه میاد توی کلهم و بازم نزدیکه که گندشو در بیارم از فرط نا امید شدن یهویی.
بعد مجبورم الکی هی به خودم بگم اینا همه درد زایمانه. بتمرگ رو چاکرات و زور بزن و برای یه بارم که شده یه کارو تو عمرت تموم کن. ولی بلافاصله یه چیزی ته ذهنم میگه زاییدی! تو هیچ کاری رو تو زندگیت تموم نکردی و نمیکنی و نخواهی کرد. نفر اولی دوباره میگه به هر حال فعلاً که وسط دریا دارم دست و پا میزنم. یا غرق میشم یا شنا یاد میگیرم آخرش. نفر دوم جواب میده همیشه همینطوری خودتو بیکله میندازی وسط آب بعد تازه یادت میاد شنا یاد بگیری. هیچ وقتم درست و حسابی یاد نمیگیری. نفر اول باز جواب میده زندگی همینه دیگه. مگه از اول که یکی پرتت کرد تو این دنیا شنا بلد بودی؟ مگه کسی تا حالا بوده که با مایو از ماتحت ننش بیرون بیاد و کرال پشت بره؟ همه بالاخره از یه جایی شروع میکنن دیگه.
اگه میدون بدم بهشون مادربهخطاها میخوان تحت تاثیر نمایشنامههایی که این روزها زرت و زرت به خوردشون دادم تا صبح تو کلهی من دعوا کنن و تازه خودشون کم هستن، لنگ هفت هشت تا پرسوناژ ابله دیگه رو هم فوری میگیرن میارن وسط دعوا. برای همین ناچارم قبل از این که کار به جاهای باریکتر بکشه کرکره رو بکشم پایین و شما رو به خدای بزرگ بسپارم.
بعد هی این که من میدونم من موفق نمیشم و من اصلاً نمیتونم از پس این سنگی که برداشتم بربیام و تو کلاس از همه ضعیفترم و بدتر از همه اتود میزنم و اصولاً این کاره نیستم و به درد این کار نمیخورم و اصلاً از اولم بلد نبودم از بدن و صورت و کلامم درست استفاده کنم و این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست و هزار تا فکر مزخرف نابودکنندهی دیگه میاد توی کلهم و بازم نزدیکه که گندشو در بیارم از فرط نا امید شدن یهویی.
بعد مجبورم الکی هی به خودم بگم اینا همه درد زایمانه. بتمرگ رو چاکرات و زور بزن و برای یه بارم که شده یه کارو تو عمرت تموم کن. ولی بلافاصله یه چیزی ته ذهنم میگه زاییدی! تو هیچ کاری رو تو زندگیت تموم نکردی و نمیکنی و نخواهی کرد. نفر اولی دوباره میگه به هر حال فعلاً که وسط دریا دارم دست و پا میزنم. یا غرق میشم یا شنا یاد میگیرم آخرش. نفر دوم جواب میده همیشه همینطوری خودتو بیکله میندازی وسط آب بعد تازه یادت میاد شنا یاد بگیری. هیچ وقتم درست و حسابی یاد نمیگیری. نفر اول باز جواب میده زندگی همینه دیگه. مگه از اول که یکی پرتت کرد تو این دنیا شنا بلد بودی؟ مگه کسی تا حالا بوده که با مایو از ماتحت ننش بیرون بیاد و کرال پشت بره؟ همه بالاخره از یه جایی شروع میکنن دیگه.
اگه میدون بدم بهشون مادربهخطاها میخوان تحت تاثیر نمایشنامههایی که این روزها زرت و زرت به خوردشون دادم تا صبح تو کلهی من دعوا کنن و تازه خودشون کم هستن، لنگ هفت هشت تا پرسوناژ ابله دیگه رو هم فوری میگیرن میارن وسط دعوا. برای همین ناچارم قبل از این که کار به جاهای باریکتر بکشه کرکره رو بکشم پایین و شما رو به خدای بزرگ بسپارم.